خونه این خونهی تاریک ، چه روزائی رو به یاد من میاره ...
علیرضا: سه سال پیش و درست در همین روز درب این خانه در سلیمانیه
عراق را برای بار آخر بستیم و با دلی ناآرام و قلبی نامطمئن و ضمیری ناامید ، ولی تا
دلت بخواهد با اعتماد بهنفس ، بهسوی جایگاهی که امیدواریم ابدی نباشد ، در فرانسه
، از خدمت خواهران و برادران مرخص شدیم . هم من و هم آرش با تمام جنگولکبازیهایمان
، درست در همین لحظه غم دنیا را در دلمان داشتیم بخاطر کندن دوباره از جائی که بیشتر
از سه ماه در آن زندگی نکردیم ولی اینقدر زود برایمان آشنا شد که انگار یک عمر را آنجا
گذراندهایم . به روی خودمان نمیآوردیم ، مثل همیشههای غمناکمان که بارهای بار هم
تکرار شد ، خندیدیم و این در را که بستنش دو برابر باز کردنش زور میخواست ، برای بار
آخر بستیم و بدون هیچ حرفی رفتیم
.
آرش: احتمالا اولین باری که پس از عبور از این درب، لیکور وحدت
خوردیم، تصور نمیکردیم که قرار است روز آخر این خانه تا این حد غمانگیز باشد. تنها
تصمیمی که در عراق گرفتیم و اجرا کردیم، به همین خانه باز میگشت، گریهی سال نویمان
همینجا بود و خندیدمان به
"muzik" هم. اساسا
قرار نبود که ما اینقدر پابند این خانه شویم، همانطور که قرار نبود پابند کردستان
شویم و اصلا از اولش هم قرار نبود پابند فرانسه هم شویم. قرار این بود که سرپَری به
پاریس بزنیم و بعد از تازه کردن دیدار با دوستان و دشمنان، برگردیم به ایران و به کار
خودمان برسیم. ولی هیچکدام از این اتفاقها نیفتاد و در نتیجه ما در این خانه را که
حسابی سخت بسته میشد، بستیم و رفتیم.
.
علیرضا: با تمام کلهشقیها و غدبازی که برای خودمان در ایران
داشتیم ، پشت درب این خانه اولین جائی بود که معنی «اجبار زندگی» و «تحمل شرایط» را
برای اولین بار فهمیدیم . این خانه محل تمرین ما بود برای بالا رفتن «تحمل»مان در شرایط
سختتر سفر بعدی که حالا سه سال از آن میگذرد . من و آرش در همین خانه و در اولین
برخورد از همدیگر خوشمان نیامد که پیامدش برای آرش این شد که مجبور بود روزی سه دفعه
یک سطل سالاد درست بکند ! در همین خانه بودیم که بعد از گلی که کریم باقری از دم امامزاده
هاشم به استقلال زد پریدیم و همدیگر را بغل کردیم و نعرهها کشیدیم و از اینکه در این
لحظات همدیگر را داریم خوشحال شدیم . تمام قول و قرارهای جدی ما در برخورد با اتفاقات
زندگی جدید پیش رو که از هیچکدامش هم خبر نداشتیم در این خانه گذاشته شد که تا همین
الآن هم سفت و سخت روی آنها ایستادهایم و این از ما واقعاً بعید است !
.
آرش:
ما در این خانه روزهای خوب و بد زیاد داشتیم. اولین بار
همینجا بود که با مفهوم اکسترا آشنا شدیم و فهمیدیم که 1500 ضرب در دوسال
یعنی چه!
[این را شما نمیفهمید، زور نزنید!]. اساسا اردوگاههای کار اجباری در این
خانه برای
من معنا پیدا کرد، همانط.ر که اولین بار همینجا بود که فهمیدیم نیمی از
پناههندههای
ایرانی که به کشورهای دیگر میروند، قصدشان فقط تحصیل است و بس، فقط
نفهمیدیم چرا پناهندگی
گرفتند! در این خانه ما اولین عرقهایمان را با هم خریدیم، همینجا بود
که فهمیدیم
دم عید داشتن یک رفیق چه معنایی دارد و همینجا بود که به یک خبرنگار
اسپانیایی، ادبیات
شیرین پارسی را تدریس کردیم. ما در این خانه کارهای بزرگی کردیم و
تصمیمهای بزرگی
گرفتیم که هنوز هم نمیدانیم چطور این اتفاق افتاد. این خانه، همانجایی
است که ناگهان برق و اینترنتش قطع میشدو دیگر نمیتوانستیم گزارش
بنویسیم یا مطلبمان را سر وقت تحویل دهیم.
.
علیرضا: این خانه همچنین با حفظ سمت ستاد جنگ جنبش سبز هم محسوب
میشد . این ستاد را هیچوقت هیچکسی تشکیل نداد ولی یکروز بیدار شدیم دیدیم از نظر
بقیه «ما» یک ستاد جنگ داریم که خودمان از آن بیخبریم . البته کافی بود وسط جمع یکیمان
ناگهان در یک حرکت پیشبینی نشده ده دقیقه با یک شیشه عرق برود پای لپتاپش و با شیشه
خالی برگردد . حتماً بلافاصله دویست و پنجاه اصلاحطلب تمام روابطشان را در تمام عرصهها
با «ما» قطع میکردند . این خانه همانجائی بود که ما «ذات» خودمان را اول از همه به
خودمان و بعد به مخاطب و دیگران نشان دادیم . شاید برای همین هم الآن بهترین رفقای
«شخصی»مان همان دوستان اصلاحطلب هستند و مخاطبمان هم همان کسانی که شاید برخی مواقع
قدری با کارهایمان مشکل داشت . من و آرش در این خانه به تمام معنا «ما» شدیم و من هر
کاری که بلد باشم برای باقی ماندن این «ما» انجام خواهم داد .
.
آرش: این خانه برای ما مملو از خاطرات خوب و بد است. مملو از
روزهایی زشت و زیبا. ستاد جنگ ما البته که هنوز برپاست، حتی گروه "ما" هم
هنوز وجود دارد، گرچه شاید خودمان بیاطلاعترین افراد از این قضیه باشیم. اما این
"ما" آنقدر برایمان ارزشمند است و آنقدر در این سه سال
در روزهای تنهایی و سختی به دادمان رسیده که برای خودمان هم ارزشمند شده. در تمام
این سه سال، بودهاند افراد دیگری که وارد حیطه خصوصیتر ما شدهاند و تبدیل شدهاند
به دوست، به رفیق. اما این "ما" آن وسط هنوز دست نخورده و قرص و محکم ایستاده.
امیدواریم که همیشه هم همینطور بماند. برای من این "ما" آنقدر ارزشمند
هست که برایش هزینه هم بدهم. به هر حال همه بحث سر این است که سه سال از ورود
"ما" به پاریس گذشت !
کیهانی جائی چاپ بکند خر است