در 23 اسفند 1353 رخ دادم!
پدر و مادرم هر دو افسر نیروی هوائی بودند و دائم در حال انتقال به پایگاههای مختلف. به همین دلیل خواهرم در تبریز، برادرم در همدان و من در شیراز متولد شدم. پدرم بسکه شیراز را دوست داشت شناسنامه من را از همانجا گرفت که من بعداً شاعر یا نویسنده یا هر دو یا بالاخره یک چیزی بشوم. آخرش هم من همان "یک چیزی" شدم. هنوز سینه خیز حرکت میکردم که از شیراز رفتیم و من متأسفانه هرگز نتوانستم محل تولدم را ببینم.
در 5 سالگی تصمیم گرفتم دلقک بشوم و این موضوع را در خانه مطرح کردم و همین باعث شد در تمام مهمانیها تا میپرسیدند دوست داری چکاره بشی؟ پدر و مادرم فوری موضوع صحبت را عوض بکنند. دلقک شدن اولین کاری بود که من هیچ تلاشی برای انجامش نکردم و خودش همینطوری شد.
در 6 سالگی نمیدانم شاشم گرفته بود یا چه، برای اولین بار به مدرسه رفتم و همانروز برای اولین بار از مدرسه فرار کردم. تمام 11 سال بعدش با چک و لگد به مدرسه اعزام شدم. کلاس اول و دوم دبستان را با هم خواندم و اگر ولم میکردند تا چهارم دبیرستان را هم همان سال خوانده بودم که زودتر تمام بشود.
از 11 سالگی شروع به اجراء تئاتر کردم. یازده سال و یک هفتهام شده بود که بالاخره یک دلیلی برای مدرسه رفتن پیدا کردم: تئاتر! تمام وقتم در کتابخانهی مدرسه که با حفظ سمت نمازخانه و سالن پینگ پونگ و آزمایشگاه و محل اجرای نمایش هم بود میگذشت.
من 16 - 17 ساله بودم که مجله گل آقا درآمد. هر هفته به اندازه کل تحریریهی گل آقا برایشان طنز مینوشتم که ماهی یکیش منتشر میشد و این خیلی خوب بود. بلافاصله شروع به انتشار یک هفته نامه طنز آموزشگاهی با نام «رخصت» کردم. از شماره پنجم «رخصت» به بعد، اولیاء مدرسه از من خواهش کردند دیگر به مدرسه نیایم و هر سه ماه یکبار فقط بیایم کارنامه قبولی بگیرم بروم. همین باعث شد که برای اولین بار مدرسه را جدی بگیرم و حتماً بروم.
در 17 - 18 سالگی مثل تمام آدمهای دیگری که پای کنکور میرسند نمازخوان شدم و شش ماه بعد به تشخیص سرطان بمدت 8 ماه در بیمارستان بستری شدم. کنکور که خوب است، به امتحانات دیپلم هم نرسیدم. آنموقع برای اولین بار به خدا فحش خواهر دادم.
سال بعدش که توانستم نمیرم، بدون اینکه نماز بخوانم دوباره کنکور دادم و در رشته مهندسی عمران وارد دانشکده نوشیروانی بابل شدم.
در 20 سالگی بیستترین اتفاق تمام عمرم همانجا در مازندران افتاد: رئیس انجمن نمایش شدم. سه ماه بعد موضوع نصف خطبههای نماز جمعهی نماینده ولی فقیه مازندران من بودم. ظاهراً این موضوع که با کتانی و شلوار لی به اداره ارشاد میرفتم برای منطقه خیلی دردناک بود که هی میگفتش. بمدت 4 سال بهترین کارهای کمدی عمرم را روی صحنه بردم. آنقدر تماشاچی میآمد که اجراها را در سالنهای ورزشی سرپوشیده برگزار میکردیم. سپاه دائم اجراها را مختل میکرد تا آخرش یک کسخلی از فرماندهان سپاه پیدا کردیم که قبل از هر اجرا میآوردیمش بالا خاطره جنگی تعریف بکند و بعد تا آخر برنامه همان ردیف اول مینشاندیمش.
نمیدانم.... شاید سالهائی که ارشاد بودم آنقدر از من توان و انرژی گرفت، یا سالهای اول اصلاحات آنقدر برایم یأس و سرخوردگی آورد که قبل از اتمام دوره دوم ریاست انجمن نمایش دیگر از آنجا رد هم نشدم. یکروز بیسر و صدا رفتم یک استعفانامه از زیر در اتاق یارو انداختم تو و خلاص.
از آن به بعد و تا 33 سالگی بجز گاهی که شبها در ایستگاههای اتوبوس چیزی مینوشتم هیچ غلط خاص دیگری نکردم. زندگیام طوری گشت که یک شبم در خانهای که در خیابان پیوندی ظفر کرایه کرده بودم میگذشت و یک شب بین کارتن خوابهای میدون غار.
من هیچوقت ازدواج نکردم و همینطور یک و یالقوز باقی ماندم.
پدر و مادرم هر دو افسر نیروی هوائی بودند و دائم در حال انتقال به پایگاههای مختلف. به همین دلیل خواهرم در تبریز، برادرم در همدان و من در شیراز متولد شدم. پدرم بسکه شیراز را دوست داشت شناسنامه من را از همانجا گرفت که من بعداً شاعر یا نویسنده یا هر دو یا بالاخره یک چیزی بشوم. آخرش هم من همان "یک چیزی" شدم. هنوز سینه خیز حرکت میکردم که از شیراز رفتیم و من متأسفانه هرگز نتوانستم محل تولدم را ببینم.
در 5 سالگی تصمیم گرفتم دلقک بشوم و این موضوع را در خانه مطرح کردم و همین باعث شد در تمام مهمانیها تا میپرسیدند دوست داری چکاره بشی؟ پدر و مادرم فوری موضوع صحبت را عوض بکنند. دلقک شدن اولین کاری بود که من هیچ تلاشی برای انجامش نکردم و خودش همینطوری شد.
در 6 سالگی نمیدانم شاشم گرفته بود یا چه، برای اولین بار به مدرسه رفتم و همانروز برای اولین بار از مدرسه فرار کردم. تمام 11 سال بعدش با چک و لگد به مدرسه اعزام شدم. کلاس اول و دوم دبستان را با هم خواندم و اگر ولم میکردند تا چهارم دبیرستان را هم همان سال خوانده بودم که زودتر تمام بشود.
از 11 سالگی شروع به اجراء تئاتر کردم. یازده سال و یک هفتهام شده بود که بالاخره یک دلیلی برای مدرسه رفتن پیدا کردم: تئاتر! تمام وقتم در کتابخانهی مدرسه که با حفظ سمت نمازخانه و سالن پینگ پونگ و آزمایشگاه و محل اجرای نمایش هم بود میگذشت.
من 16 - 17 ساله بودم که مجله گل آقا درآمد. هر هفته به اندازه کل تحریریهی گل آقا برایشان طنز مینوشتم که ماهی یکیش منتشر میشد و این خیلی خوب بود. بلافاصله شروع به انتشار یک هفته نامه طنز آموزشگاهی با نام «رخصت» کردم. از شماره پنجم «رخصت» به بعد، اولیاء مدرسه از من خواهش کردند دیگر به مدرسه نیایم و هر سه ماه یکبار فقط بیایم کارنامه قبولی بگیرم بروم. همین باعث شد که برای اولین بار مدرسه را جدی بگیرم و حتماً بروم.
در 17 - 18 سالگی مثل تمام آدمهای دیگری که پای کنکور میرسند نمازخوان شدم و شش ماه بعد به تشخیص سرطان بمدت 8 ماه در بیمارستان بستری شدم. کنکور که خوب است، به امتحانات دیپلم هم نرسیدم. آنموقع برای اولین بار به خدا فحش خواهر دادم.
سال بعدش که توانستم نمیرم، بدون اینکه نماز بخوانم دوباره کنکور دادم و در رشته مهندسی عمران وارد دانشکده نوشیروانی بابل شدم.
در 20 سالگی بیستترین اتفاق تمام عمرم همانجا در مازندران افتاد: رئیس انجمن نمایش شدم. سه ماه بعد موضوع نصف خطبههای نماز جمعهی نماینده ولی فقیه مازندران من بودم. ظاهراً این موضوع که با کتانی و شلوار لی به اداره ارشاد میرفتم برای منطقه خیلی دردناک بود که هی میگفتش. بمدت 4 سال بهترین کارهای کمدی عمرم را روی صحنه بردم. آنقدر تماشاچی میآمد که اجراها را در سالنهای ورزشی سرپوشیده برگزار میکردیم. سپاه دائم اجراها را مختل میکرد تا آخرش یک کسخلی از فرماندهان سپاه پیدا کردیم که قبل از هر اجرا میآوردیمش بالا خاطره جنگی تعریف بکند و بعد تا آخر برنامه همان ردیف اول مینشاندیمش.
نمیدانم.... شاید سالهائی که ارشاد بودم آنقدر از من توان و انرژی گرفت، یا سالهای اول اصلاحات آنقدر برایم یأس و سرخوردگی آورد که قبل از اتمام دوره دوم ریاست انجمن نمایش دیگر از آنجا رد هم نشدم. یکروز بیسر و صدا رفتم یک استعفانامه از زیر در اتاق یارو انداختم تو و خلاص.
از آن به بعد و تا 33 سالگی بجز گاهی که شبها در ایستگاههای اتوبوس چیزی مینوشتم هیچ غلط خاص دیگری نکردم. زندگیام طوری گشت که یک شبم در خانهای که در خیابان پیوندی ظفر کرایه کرده بودم میگذشت و یک شب بین کارتن خوابهای میدون غار.
من هیچوقت ازدواج نکردم و همینطور یک و یالقوز باقی ماندم.
تقریباً 10 سال پیش دوباره شروع به طنزنویسی کردم. آنجا بزرگترین ثروت عمرم را پیدا کردم و تا الآن جزو ثروتمندترین افراد جهان هستم: مخاطبانم.
تا 34 سالگی از اینکه اسمم علیرضا هست متنفر بودم. شش ماه از کارم نگذشته بود که تا الآن عاشق علیرضا بودن خودم هستم.
امروز علیرضا چهل و دو ساله میشود. او بشدت از دارائی و ثروت و علیرضا بودنش مواظبت میکند و عااااااشق هر دویشان هست.