دفتر طنزیم و نشت آثار علیرضا رضائی Alireza Rezaei
تو در بنگاه مردم میفریبی منم بالای منبر این به اون در
2012/07/27
#1188
راستانِ داستان : سردار دبیرستان
صف صبحگاه «یکی» از کسل کنندهترین برنامههای مدرسه نبود، رسماً کسل کنندهترین قسمت آن بود. آنهمه انرژی را در ابتدائیترین قسمت روزت باید میگذاشتی تا مثلاً برای سلامتی رهبر دعا کنی. و وردهائی تکراری که حتی معنیاش را هم درست نمیدانستی : از عمرما بکاه وبرعمراو بیافزا.این صفها و این شعارها بیشتر معنی پیدا میکرد وقتی که ناظم مدرسهات ازسرداران جنگ میبود. هنوز رسم نشده بود بعنوان یک مقام نظامی به کسی بگویند سردار،علی ورفقایش ناظم را دست میانداختند و «سردار» صدایش میکردند. سردار غیر از نظام جمع صبحگاهی دخالت زیاد دیگری در اجراء مراسم صبحگاه نداشت. یک معلم پرورشی بود که تازه با صد و پنجاه درصد سهمیه در زاهدان پزشکی قبول شده بود و جوکها بود که بچهها هر روز در مدرسه برای خوش و بیماران احتمالی آیندهاش میساختند..........
Newer Post
Older Post
Home