2009/11/21

#555

دروغ چرا آقا اول آذر ميشود دو سال از نوشتنم !
.

بقول يكي از رفقا : الآن گريه دارم ! اصلاً يعني چه ؟ آدم تولد بگيرد بعد گريه داشته باشد ؟ ميدانيد ؟ اينها وقتهائي هستند كه آدم ناخودآگاه به خودش ميرسد . خودش را ورق ميزند و صفحات ضميرش را براي يكبار هم كه شده يكي يكي با حوصله نگاه ميكند و از خودم ميدانم كه براي دو چيز گريه اش ميگيرد : يكي آنكه چه بود و چه شد و يكي هم اينكه لابد چه و چه ها ميتوانست بشود و همانموقع يادش مي افتد آنچه را كه نگذاشت كه چه ها بشود . آدمي زياده خواه است ديگر هيچوقت به حالايش راضي نيست . و البت كه اگر مي بود الآن هنوز عهد دسته چپق بود !

دو سال پيش درست چنين شبي بود . شبهائي كه آنقدر در خودم فرو رفته بودم و آنقدر تكيده بودم و آنقدر همه چيز برايم تمام شده بود و آنقدر دور و مهجور مانده بودم كه باور كنيد خيلي وقتها را با تمام وجود دلم براي خودم كباب ميشد . و هرچه گذشته را نگاه ميكردم انگار كه واقعاً هيچ راه ديگري نبود و نداشتم جز همانها كه بر سرم رفته بود . انگار هيچ راه ديگري ام نبود جز انزوا گرفتن ، انگار هيچ راه ديگري نبود جز فرار از خودم ، انگار كه هيچ راهي نبود جز آن شبهاي سرد خيابان گردي و حتي خيابان خوابي هايم كه هيچوقت و حتي تا هنوز خودم هم باورم نمي آيد از آن شبها . و بعد كه مي ديدم كه اين زرشك عظيم تا زپلشك كامل انگار فقط يك سوء پيشينه تميز كم و كسر داشت كه آنرا هم مزين كرده بودند به سر در اين باغ وحش !

مدتها شده بود كه ديگر از آن كاغذهاي يادداشت روزانه ام هم خبري نبود . آنهائي كه زجركش شدنهايم را با وسواس و هر روز رويشان مي نوشتم . مدتها بود كه ته خودكار بيك من تاريخ نخورده بود . مدتها بود كه شبها توي هيچ ايستگاه اتوبوسي ننشسته بودم به تعريف كردن براي خودم . آن شبها كه كلاه بافتني ام را تا بيخ ميكشيدم روي سرم تا اگر خودم را ديدم نشناسم . اگر بگويم كه مدتها هم بود كه روي صحنه نرفته بودم و نمايشنامه ننوشته بودم كه ديگر خنده دار ميشود با احوال آن روزگار . مرتبه دومم بود كه به ناحق تا بوسه بر پيشاني مرگ رفته بودم و باز برميگشتم . ميگويم ناحق چون خدا از همه مقصرتر است و مقصرتر بوده هميشه به آنچه بر من گذشت . اينطوري نگاهم نكن خدا خيال كردي سرم را انداخته ام پائين حرف نميزنم خرم نميفهمم ؟!

درست دو سال پيش بود شبي كه اولين وبلاگ را ساختم و نوشتم باز . به خداي محمد كه اصلاً نفهميدم چطور شد كه ناگهان طنز نوشتنم گرفت ! خواسته بودم داد بزنم بگويم آي هوار فرياد نعره عربده جيغ كه شد طنز ! هيچ هم خنده دار نبود ! ولي نوشتم . يك هفته كه گذشت اگر صفحه ام خالي بود شب خوابم نميبرد . دو هفته كه گذشت خوانندگاني داشتم كه اگر نمي نوشتم شب خوابشان نميبرد . يكروز ديدم كه روزي شصت و چهارتا خواننده دارم . گفتم خيلي كارت درسته ها پسر ! يكماه بعد كه شده بود روزي سيصدتا داشتم از پشت صندلي گردون مي افتادم ! چهار هزارتا كه شد از جلوي همان صندلي افتادم ! دو ماه نشد كه بلاگفا زرتي اولين وبلاگم را بست و دو روز بعد دومين صفحه را گذاشتم روي اجاق . باز هم دو ماه نشد كه فيلتر شدم و صفحه سومم آمد بالا . هماني كه بعداً شد من گو له . كه فيلتر هم نيست ! و بعد هم اينجا را زدم كه فيلتر هم هست !

يك چيز اين صفحه شايد در تمام صفحاتي كه ديده ام خيلي باحال شد . ديدم كه انگار تقريباً همه اينجا كامنت گذاشته اند . از خيلي بزرگترها تا خيلي پيشكسوتها تا خيلي باحالها و خيلي از خيليهاي ديگر . نگاه كنيد ؛ همه با هر سليقه اي و نگاهي و موقعيتي و بعضاً خودشان دارنده صفحاتي كه من قرنها بايد كه دويده باشم تا به انگشت پايشان برسم ولي همه اينجا آمده اند و به يادداشتي صفحه را نوازيده اند . بعضي وقتها هم كه كامنتهاي اين صفحه جايشان نميشد به ايميل همين صفحه نامه دادند . دست بزرگترهائي كه اينهمه هواي منرا داشته اند مي بوسم و دوست دارم كه اينجا درسشان را درست جواب بدهم . بهر حال دو سال همه دور هم بوديم !

و شما . آنهائي كه اشتياقم به شوق بودنتان امروز دو سال ميشود كه هر روز هر جائي كه بوده ام و هر جوري كه بوده ام منرا دوانده و آورده به صفحه . شما كه انگار امروز حقتان از اين صفحه اينقدر بيشتر از خود من است كه اگر يكروز اينجا نباشم بخدا خجالت ميكشم پيشتان . از همه تان ممنونم كه اين خوبيها و زيبائيها و قشنگيها را با خودتان به اينجا مي آوريد . خيلي وقتها را اينجا با هم خنديديم ، خيلي وقتها را اينجا عصباني بوديم ، خيلي وقتها را آمديم اينجا از همديگر عصباني شديم ، خيلي وقتها را نشستيم با هم گريه كرديم و خيلي وقتهاي ديگر را با هم گذرانديم . دلم ميخواست بدانيد كه چقدر براي من بزرگيد و بودنتان چه نعمتي است . نگران فرداهاي با هم نبودنمان هم نباشيد نهايت اينكه دو سال با هم مي افتيم توي يك سلول !

تا بي نهايت مخلصيم ...