اسفندیار رحيم مشائي در پاسخ به فارس درباره گفته اش مبني بر دوستي با مردم اسرائيل : منظورم از "مردم اسرائيل" عربهاي يهودي فلسطيني بود (فارس)
* البته ما اولش فکر میکردیم منظور رحیم مشائی فارسهای ایرانی فلسطینی بود که الآن همه شان فرار کرده اند رفته اند اسرائیل تو نگو درست هم فکر میکردیم منتها این فارسها چون عربی شان از فارسی شان بهتر است اینست که اینجوری شده و اصلاً شما چرا اینقدر گیر میدهید به این بدبخت ؟! این رئیس میراث فرهنگیه وزیر جنگ نیست که این چیزها را بداند حالا یه زرت و پرتی کرده ! تنتان میخارد ها !
* البته ما اولش فکر میکردیم منظور رحیم مشائی فارسهای ایرانی فلسطینی بود که الآن همه شان فرار کرده اند رفته اند اسرائیل تو نگو درست هم فکر میکردیم منتها این فارسها چون عربی شان از فارسی شان بهتر است اینست که اینجوری شده و اصلاً شما چرا اینقدر گیر میدهید به این بدبخت ؟! این رئیس میراث فرهنگیه وزیر جنگ نیست که این چیزها را بداند حالا یه زرت و پرتی کرده ! تنتان میخارد ها !
چنین گفت محمود به اسفندیار ... برو قبر کوروش رطوبت بیار !
اسفندیار رحیم مشائی درحالیکه از همان بچگی تمرین میکرد که آب ببندد به میراث فرهنگی بشاشد به آنها !
در اینجا ما به رسم شاهنامه وصف این بزرگوار را در زیر می آوریم :
همان مرد محمود و آن دیو و دد .......... که دائم بهر جا پراند لگد
پس از کشتن آنهمه اهرمن .......... به حرف و کلام و خرافه سخن
چنین گفت روزی به اسفندیار .......... برو سوی میراث فرهنگی این دیار
ببند آنچه آب از سد و یا خزر .......... به فرهنگ ایران با یک نظر
نماند اثر زان همه یادگار .......... از آن مردمان نکو کردگار
که رستم منم من همان نیم منم .......... بگوئی تو نه میکنم پیرهنم
چنین گفت اسفندیارش جواب .......... ببندم شلنگ و بهر سوی آب
نماند اثر زانهمه بیش و کم .......... وگرنه بکن تو همی خشتکم
کنون گر تو یک سد به آنجا کشی .......... نگوئی که اینکار هست جاکشی
سفر تا تو یک چند استان کنی .......... دو میلیون تومن خرج ایران کنی
و یا گر روی ینگه دنیای دور .......... شود چشم دشمن ز ریخت تو کور
اگرچه کمی خنده دار است کار .......... ولی بی خیال اولیاراست کار
و یا گفته باشی که بینم خدا .......... نگو زر نزن دیده ام به خدا
کمی نفت و بنزین این مردمان .......... کنی توی بطری دهی با کوپان (!)
کنی گیج و گول چون خودت مردمان .......... دهی بعد با منتی قرص نان
شود تا حواس همه شوت و پرت .......... به نطق تو و اندکی چرت و پرت
منم رو کنم سمت آوردگاه .......... روم سوی کوروش در آن بارگاه
کشم آب از لوله دیگری .......... کنم روی خود را کمی اینوری
چو آید کسی تا کند دیدنی .......... ز کوروش همان خط میخ آهنی
رطوبت دهم سنج درجا نشان .......... بگویم خودت گمشو رویش بخوان
نباشد به اینجا اصلاً نمی .......... فقط آب باشد فقط یک کمی
مهم نیست آنهم چنانش زیاد .......... فلسطین که نیست قبر این کی قباد
که گفته که من گفته ام واپسین .......... زدم حرف جوری که دلواپسین
مگر هر عرب باشدی صهیونیست .......... داوینچی و کارش به اکسپرسونیست ؟!
که گفته که ما دوست داریم کسی .......... اگر گفته ام من بگو ناکسی
مرا کی بود با چنین حرف کار .......... به جان همین مهرانگیز کار (!)
نباشد مرا حرف دراینخصوص .......... مگر میکند تخم هرگز خروس ؟!
................................................
این شعر در اینجا ناتمام ماند چون گشت ارشاد به قهوه خانه حمله کرد و ضمن مصادره قلیانها پرده خوان را نیز بعنوان اراذل و اوباش دستگیر کرد ! خدا کند بلائی سرش نیاوردند !