دفتر طنزیم و نشت آثار علیرضا رضائی Alireza Rezaei
تو در بنگاه مردم میفریبی منم بالای منبر این به اون در
2014/08/18
#1412
راستانِ داستان: از کرخه تا یانگ!
يارو بيست سال بود از دوم دبيرستان بالاتر نمىرفت. ما اوایل راهنمایى بوديم كه رفته بود دبيرستان ولى حالا خوش مىگذشت يا چه بود، همان اوايل دبيرستان مانده بود تا بهش برسيم. عصرها سر كوچه كه جمع مىشديم عموما مىآمد. عشق پشت مو بود و شلوار پفكى و ساير متعلقات. مثل بقيه دختربازى مىكرد و نوار جديد بالا و پايين مىكرد و ... چه مىدانم، خلاصه هر كارى كه بقيه هم مىكردند. فقط پدرش از اين عشق مسجدىهاى مومن نماى تسبيح به دست بود. مىگفتند چند نفر را هم "فروخته". قشنگ تابلو تظاهر مىكرد، چهارتا بچه داشت: فرح، فريا، فرشيد، آن آخرى كه بعد از انقلاب دنيا آمده بود: محمد!.....
Newer Post
Older Post
Home