پنجم آبان تولد نیک آهنگ است . پارسال و چنین روزی نیک آهنگ جبراً رسیده بود به چلی ! چیزی که در تمام کارهای سال گذشتهاش همگان بخوبی دیدند ! امسال را نمیدانم به کجا رسیده باشد ! و اما پارسال به میمنت و شگون همین میلاد فرخنده چنان بلائی به روزگار من آمد که عمراً یادم برود . یک سال است این راز را در سینه نگه داشتهام ، امروز سکوتم را میشکنم ، رحم نمیکنم ، و همه چیز را میریزم وسط دایره !
پارسال و میدان انقلاب تهران و یک آموزشگاه کامپیوتر که داشتم و روزها را مشغولش بودم . امورات جاسوسی را هم همانجا رتق و فتق میکردم . تازه حسب آموزشگاه کامپیوتر بودن هم پر سرعتترین اینترنت موجود را بما داده بودند و رتق جاسوسی آنجا بهتر فتق میشد . عصرها هم یکسر میرفتم آن مغازهی کهن نان خامهای معروف انقلاب (سینا فکر کنم) قدر یک خمپاره نان خامهای میخوردم بعد همانجا زنده و مستقیم اینرا حتماً به همین نیک آهنگ اعلام میکردم تا دلش بسوزد . ظاهراً بدتر از من خیلی دوست داشت از آن خمپارهها .
یک کارآموز 3D max داشتیم که برای اتمام دورهاش خیلی عجله داشت . عازم کانادا بود و دورهاش را باید سریع تمام میکرد که به نمیدانم فلان تاریخ آنجا باشد . اواخر مهرماه بود و دورهاش تقریباً تمام که ازش پرسیدم به سلامتی کدام شهر کانادا ؟ گفت تورنتو ! گفتم زکی ! تصمیم گرفتم که برای تولد نیکان که نزدیک بود هدیهای بگیرم که او ببرد برساند به دستش . فقط هرچه فکر کردم به هیچ نتیجهای نرسیدم که چی برای نیکان بگیرم . ساعتها میرفتم توی مغازههای این عشق هنریهای گیس بلند لوازم طراحی و نقاشی و خصوصاً اسباب کشیدن ریخت مردم را تماشا میکردم منتها چون اصلاً از قضایا سر درنمیآوردم نمیدانستم برای نیکان چه بگیرم . یکبار از یارو پرسیدم ببخشید برای یک کاریکاتوریست قهار احیاناً کادو چی بگیرم بهتر است ؟ نصف مغازه را نشان داد گفت اینها خوبند ، نصف دیگر را نشان داد گفت اینها بهترند ! گفتم دست شما درد نکند و آمدم بیرون !
یکی دو روزی به همین شکل گذشت و مسافر ما کم کم عازم بود . یکروز دم ظهر توی دفتر نشسته بودم یکدفعه فکری به مخم زد . پریدم رفتم از آشپزخانه یک قاشق چایخوری و یک کیسه فریزر برداشتم رفتم وسط میدان انقلاب شروع کردم با قاشق خاک جمع کردن ! مطمئنم که اگر شما هم آنروز را آنجا بودهاید حتماً مثل بقیه منرا دیدهاید و توی دلتان هم گفتهاید یارو دیوانهست ها ! برگشتم بالا و کیفم را برداشتم پریدم پاساژ بغلی که کاغذ کادو و روبان و خلاصه یک کمی جینگیلی سلیمون بخرم که خاک ایران را کادو کنم بفرستم برای آقا ! کادو پیچی که تمام شد یک مسئلهی بسیار کوچک و بیاهمیت معلومم شد و آن اینکه کیفم نبود ! بالا برو پائین بیا ، نبود که نبود . تمام مسیری را که برای خرید جینگیلی سلیمونها رفته بودم را از تمام مغازهدارها سوال کردم "آقا یک انسان خیلی شریف احیاناً یک کیف مشکی پیدا نکرده که به شما سپرده باشد ؟" گفتند برو بابا !
آن کیف محتوی اصل کارت ملی و گواهینامه و پایان خدمت و کارت آموزشگاه و چند جور مدارک دیگر بعلاوه صد و هشت هزار تومان پول رفت که رفت . کلاً ده تا قاشق خاک جمع کردیم ها ! اگر یک بیل برداشته بودیم چه میشد ؟! آن کیف و آن مدارک همهاش فدای سر شماها ، درد اینجاست که داداش ما از همان پارسال تا حالا هنوز نرفته کادویش را بگیرد ! طرف صد دفعه بهش زنگ زده ، برادر نیکان صد و پنجاه دفعه قرار گذاشته ، عیناً هیچکدام را نرفته ! این درد را به کی بگویم ؟!
برادر نیک آهنگ ! آنموقعی که داشتم برای تو خاک جمع میکردم نمیدانستم دو ماه بعدش خودم خاک بر سر میشوم اینجا خاک ایران ندارم بریزم سرم وگرنه یک بیل مکانیکی کرایه میکردم کلاً میدان انقلاب را میریختم توی گونی از همان کوهی که آمدم میآوردم اینور ! برو آن لامصب را بگیر لااقل بیاور برای من ! من خودم الآن به آن کادوئی که پارسال به تو دادم بیشتر احتیاج دارم برادر درک کن !
تولدت مبارک عزیزترین برادر ...