حالا میشود چهل روز از رفتن پدر ...
جالا چهل روز است که پدر رفته است . انگار هر چقدر که میگذرد و زندگی تمام تلاشش را میکند که به حالت عادی برگردد واقعیت بیشتر و بهتر و دردآورتر دیده میشود . شاید به همین خاطر باشد که هر روز بیشتر از قبل نداشتن پدر را حس میکنم . انگار که زلزلهای بیاید و هر روز که جلوتر میروی ویرانههایش را بیشتر ببینی . چه اینکه یکی از ویرانهها خود آدم باشد . دو سال و نیم پیش حادثهای بیاید و موقتاً پدر و پسر را از هم جدا بکند ، و چهل روز پیش حادثهی دیگری پدر را برای همیشه از پسر بگیرد . چیزی که از لحظهی بیرون آمدنم وحشتش را همیشه داشتم . من هنوز درباره آن حادثه غیر از کلیاتی نمیدانم . دلش را ندارم که بدانم . هرگز از کسی نخواستم و هرگز هم نمیخواهم که جزئیاتش را بمن بگویند . پدر دیگر نیست ، چه فرقی دارد که چطور ؟ من حتی دل ندارم که بشنوم سنگ مزارش آماده شده . که چه و کی و چطور و کجا چنان مراسم خوبی برایش برگزار شده . نمیخواهم بدانم هیچکدام از اینها را . نمیتوانم که بدانم . گاهی احساس بیغیرتی میکنم ولی ندارم دلش را ، چطور دیگر باید اعتراف کنم ؟
به این مدت من «تظاهر» به هیچ کار مرسومی که اینقدر کردهاند که لوس شده نکردم . بر سر و صورت کوفتنها و دیگران را هم شریک کردن در آن . تمام قد سیاه پوشیدنها و خود را با ریش و زلف پریشان به بقیه نشان دادن . شعار دادنها که آی پس من فردا برمیگردم ایران . دل آن کسی را هم که «آنطرف مرز» باعث این جدائی شد با این کارها خوش نکردم . تمام این مدت فقط در دلم عزاداری کردم و میکنم . این اتفاق ضربهای بود که منرا رسماً از حرکت انداخت . میگویند زمان و من واقعاً نمیدانم که این زمان لعنتی چقدر و چطوری باید بگذرد که آدم از این ایست مطلق خارج بشود . یکجا ماندن میپوساند و میگنداند . ولی چارهام چیست ؟ توان حرکتی ندارم که بخاطر استفاده نکردنش خودم را سرزنش کنم . به این مدت تمام تلاشم را کردم که هرچه زودتر به کار برگردم . نشد . نتوانستم . واقعاً تلاش کردم و نتواستم . فقط گاهی در لحظههای فراری سکون و قرار چیزی نوشتم که خودم حالم ازشان بهم میخورد ...
از همان روز اول هم تمام حرفها را بارها خودم به خودم زدهام : مرگ بالاخره اتفاق میافتد ، فاجعه فقط مال همسایه نیست ، یتیمی مصیبتی است که همه یا کشیدهاند و یا خواهند کشید ، زندگی ادامه دارد ، اینها جبر است و هیچکدام به اختیار آدم نیست ، و ... تمام اینها را خودم به اندازه کافی به خودم گفتهام . ولی چه کار کنم ؟ سخت است . خیلی سخت . خیلی فراتر از توانی که برای تحمل این بدبختیها لااقل من دارم . اینها را هر بار به خودم میگویم و بدون اینکه هیچ کسی و هیچ جائی را ملامت کرده باشم و اصلاً حقی به خودم برای ملامت کردن داده باشم ، حرفهای دیگری هم هست که تداعیشان هر بار جانم را میسوزاند . اینکه اگر پارسال بمن پاسپورت داده بودند میتوانستم دوباره ببینمش . اینکه فقط ده روز بعد از این حادثه قرار داشتیم که ببینمش . خدااااااا ...
جالا چهل روز است که پدر رفته است . انگار هر چقدر که میگذرد و زندگی تمام تلاشش را میکند که به حالت عادی برگردد واقعیت بیشتر و بهتر و دردآورتر دیده میشود . شاید به همین خاطر باشد که هر روز بیشتر از قبل نداشتن پدر را حس میکنم . انگار که زلزلهای بیاید و هر روز که جلوتر میروی ویرانههایش را بیشتر ببینی . چه اینکه یکی از ویرانهها خود آدم باشد . دو سال و نیم پیش حادثهای بیاید و موقتاً پدر و پسر را از هم جدا بکند ، و چهل روز پیش حادثهی دیگری پدر را برای همیشه از پسر بگیرد . چیزی که از لحظهی بیرون آمدنم وحشتش را همیشه داشتم . من هنوز درباره آن حادثه غیر از کلیاتی نمیدانم . دلش را ندارم که بدانم . هرگز از کسی نخواستم و هرگز هم نمیخواهم که جزئیاتش را بمن بگویند . پدر دیگر نیست ، چه فرقی دارد که چطور ؟ من حتی دل ندارم که بشنوم سنگ مزارش آماده شده . که چه و کی و چطور و کجا چنان مراسم خوبی برایش برگزار شده . نمیخواهم بدانم هیچکدام از اینها را . نمیتوانم که بدانم . گاهی احساس بیغیرتی میکنم ولی ندارم دلش را ، چطور دیگر باید اعتراف کنم ؟
به این مدت من «تظاهر» به هیچ کار مرسومی که اینقدر کردهاند که لوس شده نکردم . بر سر و صورت کوفتنها و دیگران را هم شریک کردن در آن . تمام قد سیاه پوشیدنها و خود را با ریش و زلف پریشان به بقیه نشان دادن . شعار دادنها که آی پس من فردا برمیگردم ایران . دل آن کسی را هم که «آنطرف مرز» باعث این جدائی شد با این کارها خوش نکردم . تمام این مدت فقط در دلم عزاداری کردم و میکنم . این اتفاق ضربهای بود که منرا رسماً از حرکت انداخت . میگویند زمان و من واقعاً نمیدانم که این زمان لعنتی چقدر و چطوری باید بگذرد که آدم از این ایست مطلق خارج بشود . یکجا ماندن میپوساند و میگنداند . ولی چارهام چیست ؟ توان حرکتی ندارم که بخاطر استفاده نکردنش خودم را سرزنش کنم . به این مدت تمام تلاشم را کردم که هرچه زودتر به کار برگردم . نشد . نتوانستم . واقعاً تلاش کردم و نتواستم . فقط گاهی در لحظههای فراری سکون و قرار چیزی نوشتم که خودم حالم ازشان بهم میخورد ...
از همان روز اول هم تمام حرفها را بارها خودم به خودم زدهام : مرگ بالاخره اتفاق میافتد ، فاجعه فقط مال همسایه نیست ، یتیمی مصیبتی است که همه یا کشیدهاند و یا خواهند کشید ، زندگی ادامه دارد ، اینها جبر است و هیچکدام به اختیار آدم نیست ، و ... تمام اینها را خودم به اندازه کافی به خودم گفتهام . ولی چه کار کنم ؟ سخت است . خیلی سخت . خیلی فراتر از توانی که برای تحمل این بدبختیها لااقل من دارم . اینها را هر بار به خودم میگویم و بدون اینکه هیچ کسی و هیچ جائی را ملامت کرده باشم و اصلاً حقی به خودم برای ملامت کردن داده باشم ، حرفهای دیگری هم هست که تداعیشان هر بار جانم را میسوزاند . اینکه اگر پارسال بمن پاسپورت داده بودند میتوانستم دوباره ببینمش . اینکه فقط ده روز بعد از این حادثه قرار داشتیم که ببینمش . خدااااااا ...