2012/08/10

.....

و حالا عزای مرگ پدر ...


ما برای خداحافظی از خانواده‌هایمان هیچ فرصتی نداشتیم . در این جنگ نابرابر که بیکباره به خانه و محل کارمان هجوم می‌آوردند ، می‌زدند و می‌بستند و می‌گرفتند و می‌بردند ، آنهائی که مثل من توانستند که گرفتار نشوند ، فرصت زیادی برای وداع با عزیزانشان نداشتند . بیچاره آنهائی که وقتی به گوشه‌ای از خاکی که مال آنها نبود افتادند هم دیگر نشد که عزیزانشان را دیده باشند . و از اینها ، بیچاره‌تر آنهائی که در همین خاک غریب خبر مرگ عزیزشان را بهشان دادند . بیچاره علیرضا رضائی که بی خداحافظی آخر خبر مرگ پدر را در خاک غریب گرفت ...

من اینجا شیون و فغان نمی‌کنم . پیش خودم شاید که به پهنای صورت اشک بریزم ولی اینجا هیچ زاری نمی‌کنم . نه مخاطبم هرگز جز این از من دیده و عادت ندارد و نمی‌خواهد که ببیند و نه با زاری‌هایم دل آن کسی که فرصت بودن آخر در کنار پدر را از من گرفت شاد می‌کنم . در این جنگ من حتی در بدترین مصیبت‌هائی که همه‌مان داشته‌ایم هم طنز نوشته‌ام . اگرچه حالا برای اولین بار با خودم فکر می‌کنم که چقدر بد است که آدم طنزنویس باشد و شخصاً عزادار بشود . اینقدر که دیگران هیچ مصیبتی را برای تو باور نمی‌کنند خودت هم باورت می‌شود که تو هیچوقت نباید عزادار بشوی . من مطمئنم که طنزنویسها خیلی از مصیبت‌ها را برای خودشان نگه داشته‌اند و در همان حال دیگران را خندانده‌اند . اینبار خیلی سخت است ولی من هم این عزا را برای خودم نگه می‌دارم و دوباره هیچکس هیچ چیزی غیر از همان که از من در ذهنش دارد نخواهد دید ...

من سیاه نخواهم پوشید ، صورتم را حتماً اصلاح می‌کنم و خیلی زودتر از زود دوباره به کارم ادامه می‌دهم . برای کسی که زبان حرف زدنش طنز است خیلی سخت خواهد بود ولی من کمترین تردیدی ندارم که پدر منرا اینطور خیلی بیشتر دوست خواهد داشت همانطوری که هر زمان که از پس کارهای سخت برمی‌آمدم بمن افتخار می‌کرد . از همان پدر یاد گرفتم شیون و واویلا نکردن را در بدترین مصیبت‌ها . و تزئین کردن صورت را با لبخند در همان مصیبت‌ها . بمن گفتند که پدر راحت رفت ، آرام رفت و با لبخند رفت . من خوشی او را خراب نمی‌کنم ...