2011/02/13

#892

برادر ؛ دیدی نیروی سرکوب مصر چطور مردمش را به آغوش کشید ؟


سلام برادر بسیجی ، برادر سپاهی ، برادر لباس شخصی ، برادر ضد شورش . تابحال خیلی با هم حرف زده‌ایم . حرف که نه ، به هم بد و بیراه گفته‌ایم ، بهم تیکه انداخته‌ایم ، همدیگر را ضایع کرده‌ایم ولی ایندفعه می‌خواهم سوای نفع و ضرر عقیدتی‌مان بدون هیچ تیکه و توهینی با تو حرف بزنم . لطفاً حوصله کن و بخوان ...

تو همبازی کودکی من بودی . همان بچه سرتقی که دائم منرا نیشگون می‌گرفت و من جیغم به آسمان می‌رفت . گاهی هم حرصم را درمی‌آوردی من یک لگد حسابی بتو می‌زدم دلم خنک میشد . دبستان که رفتیم من بتو یاد دادم که چطوری مشقهایت را رج بزنی . آقا چیذری که می‌آمد سر صبحگاه من کتاب دعا را می‌گرفتم دستم و تو برای بچه‌ها می‌خواندی و هرچه که تو می‌خواندی آنها بلند می‌گفتند آمین . بعدش بمن می‌گفتی همش تقصیر تو بود که سر کلاس خانم حسنی زیر نیمکت سوزن به پای من زدی و من یکدفعه وسط زنگ علوم نعره کشیدم و حالا هر جفتمان مجبوریم به مکافات آن شوخی خرکی بیائیم دعای صبحگاه بخوانیم . بزرگتر که شدیم سر زنگ زبان دبیر رامش را یادت می‌آید ؟ که یکبار سر امتحان تقلب کرده بودی و من مبصر بودم و تو را خوابانده بود زمین که فلک بکند و بمن می‌گفت که پاهایت را بالا بگیرم و من نگرفتم و بخاطر این جسارت جای تو فلک شدم ؟ خیلی دردم آمد برادر ولی بیرون مدرسه دستم را روی دوشت انداختم گفتم تو هم جای من زیاد تاوان داده‌ای . رفیق بودیم ...

دبیرستان که رفتیم بساط انجمن اسلامی بازی به راه بود و هر دو آنجا بودیم . یکبار آقا پرورشی آمد برایمان نطق کرد و آنقدر سوتی داد که تمام راه خانه را با هم غش غش می‌خندیدیم . یادت هست که همان آدم با سهمیه رفت پزشکی بخواند و تو چقدر فحشش می‌دادی ؟ مدرسه که تمام میشد عصرها وسط زمین فوتبال سر محل جمع می‌شدیم . فوتبال که می‌زدیم من می‌گفتم تیغی بزنیم و تو آنقدر مقاومت می‌کردی که من بی‌خیال می‌شدم . توی دلم می‌گفتم اگر من ببازم ده تومن یک سیخ کباب باخته را بالاخره یکجوری جور می‌کنم ولی تو شاید نتوانی اینکار را بکنی . در عوض در تمام طول بازی آنقدر تو را می‌زدم که لنگ لنگ به خانه برمی‌گشتی . بهش می‌گفتیم تکل خشن انگلیسی یادته ؟ بعد از بازی هم عموماً یکجا جمع می‌شدیم و همیشه بالاخره یک موضوعی برای بحث کردن داشتیم . چقدر مخالف همدیگر بودیم . وقتی کم می‌آوردی شروع می‌کردی به سر و صدا و من همانجا ساکت می‌شدم . عموماً آخرش با هم قهر می‌کردیم ولی فردا که میشد توی راه دبیرستان دستهایمان را دور گردن هم می‌انداختیم و به روی خودمان نمی‌آوردیم . اگر غرورمان اجازه می‌داد بخاطر دیروزش از همدیگر عذرخواهی هم می‌کردیم و مختصری ماچ و پوچ . و غرورمان کمتر این اجازه را بهمان می‌داد ولی همچنان رفیق بودیم ...

تو همکلاسی من بودی ، بچه محل من بودی ، شاید خود تو نه ولی رفقای دیگرت بعداً هم دانشگاهی من بودند . تو کسی بودی که اگر کسی چپ بهت نگاه می‌کرد من خشتکش را سرش پرچم می‌کردم . تو هم همینکار را برای من می‌کردی . رفیق ! ما حتی تمام دختربازی‌های نوجوانی‌مان را هم با هم کردیم . آنروزی که خورده بودی زمین و لبت تاغار شده بود و ساناز به تو گفت "وحشتناک که بودی وحشتناک‌تر شدی" من بعداً چنان با دوچرخه‌ام زدم بهش که تا نیم ساعت پا نشد . تو تمام داشته‌ی من از رفاقت بودی ، اصلاً تو خود من بودی . امروز به سر تو چه آمده که اینطور من را می‌دری بچه محل ؟ من شکایت دارم ، من هزاران فریاد به سر تو دارم ، من از باعث و بانی این جدائی شاکی‌ام ، من بخاطر تو از خدا هم شکایت دارم . خدایا رفیق من چرا اینطوری شد ؟ رفیق من چرا امروز به خون من تشنه است ؟ من چرا باید امروز تا اینقدر از رفیق دیروزم شاکی باشم ؟

رفیق ! فردا من دیگر با هزار حسرت در خیابان نیستم ولی تو که هستی و می‌روی اولاً رفاقت کن و جای منرا هم خالی کن بعد هم اگر غرورت اجازه داد دستت را دور گردن رفقای من بینداز و جای من با همه‌شان رفاقت کن که تک تک اینها خود من هستند . اگر هم غرورت اجازه نداد یک گوشه بایست و به من فکر کن . مطمئنم که اینقدر حق به گردنت دارم که اینرا از تو بخواهم بچه محل . چاکرتیم با همه‌ی مصیبتهات !