چهارشنبه سوری ، سی و هفتمین میلاد ، رقصی در خاطرات ...
من متولد بیست و سوم اسفند 1353 هستم . در شیراز به دنیا آمدهام و همان شیراز دقیقاً جائی است که آنرا هرگز ندیدهام . دو جا بود که هر بار با خودم میگفتم "ایندفعه که ماشین خریدم حتماً میروم" . و هر بار که ماشیندار بودم همه جای دنیا میرفتم جز همان دو جا : یکی سنندج که باور کن خودم هم هنوز نمیدانم چرا اینقدر دلم میخواست بروم یک تخته نرد بخرم برگردم . شاید بخاطر اینکه تخته نرد خانهمان که یک قلم فقط خود من حدود 25 سال با آن بازی کردم را پدرم از سنندج خریده بود و همچنان برقرار بود و دوام داشت . یکی هم همین محل تولد : شیراز . پدر و مادر من هر دو نظامی بودند و آن سالها شاغل در شیراز . مدت بسیار کمی بعد از تولدم هر دو از شیراز منتقل شدند و من بدبخت هم که آنموقع هنوز مثل دوره خاتمی آزادی بیان نبود و قدرت انتخاب نداشتم مجبور شدم با آنها منتقل بشوم . فقط این وسط پدر ما بدلیل علاقهی وافری که هنوز هم به گل و بلبل دارد شناسنامهی ما را در همان شیراز گرفت که حالا همین شده بدبختی : طرف میپرسد متولد کجائی ؟ میگویم شیراز . میگوید ای ول ! منهم بچهی فلان خیابان شیرازم . و من هم مجبورم همینطوری کله تکان بدهم که یعنی به به ! آره میدانم ، بلدم !
ظاهراً من هر جائی را که اصلاً ندیدهام بخوام نخوام تهش بسته میشود به خیکـّم ! شیراز که آنطوری ، حالا هم روزی سیصد نفر میگویند بچهی سنندجی ؟ میگویم نه . میگوید پس چرا اینهمه سیبیل داری ؟! سنندج را البته آخرش یک بار و بمدت نیم ساعت دیدم . دیدن که نه ، با شتاب باید از آنجا عبور میکردم . همان شبی که ناچار به ترک کشور شدم . همان شبی که شد تاریخ وفاتم : بیست و ششم دیماه 1388 . میگویند شاه هم همان بیست و شش دی از ایران فرار کرده . ولی چه فایده ؟ منکه با سلطنتطلبها لجم !
هر سه چهار سال یکبار تولدم با چهارشنبه سوری یکی میشود . ایران که بودم حالی میداد یعنی . اینطوری که میشد ، شب چهارشنبه سوری که ملت غوغا میکردند فوری میگفتم ببین ! همه بخاطر تولد من خوشحالند ! باحالترش این بود که غیر از من تولد خواهرم هم بود . اینکه تنظیمات این تولد یکسان آنهم با پنج سال تفاوت سن چطوری بین پدر و مادر من برنامهریزی شده بود را واقعاً خبر ندارم فقط میدانم که عصرش خواهرم کیک میپخت ، شبش تا دیر وقت کوزه جنی و دارت و هفت ترقه ، آخر وقت هم که دیگر قاشقزنی بود و ملت خجالتمان میدادند . البته گاهی هم که بعد از مراسم تولد و چهارشنبه سوری ، در بازگشت به خانه یک برنامه جانبی دیگر هم داشتیم : کمیته ما را میگرفت ! تولد از این باحالتر ؟!
این سومین تولد من در خارج کشور است . اولی را عراق بودم و حدود دو ماه بود که از ایران بیرون زده بودم . تولد گرفتنهای فیس بوکی تازه مد شده بود و رفقایم در فیس بوک اساساً خجالتم دادند . همان فیس بوکی که آنموقع جای صدتا رسانه اطلاع رسانی میکرد و الآن اگر شلوار و پیراهنت را درنیاوری و عکس نگیری نگذاری بیخود آنجا معطلی . آن شب خیلی گریه کردم . آن شب"ها" خیلی گریه میکردم . این شبها دیگر گریهام نمیآید . حالا دو سال و یک ماه و بیست و هفت روز است که ایران و مادر و پدرم را ندیدهام . از این مدت حدود دو سالش را یکسر فرانسه بودهام و این دومین تولد تنهای من در فرانسه است . هر کسی فردا شب چهارشنبه سوری را در تهران حال کرد یاد ما هم بکند . ما هم شبهای دیگری که اینجا حال کردیم یادش میکنیم !
فتوقارافی by نیک آهنگ کوثر
من متولد بیست و سوم اسفند 1353 هستم . در شیراز به دنیا آمدهام و همان شیراز دقیقاً جائی است که آنرا هرگز ندیدهام . دو جا بود که هر بار با خودم میگفتم "ایندفعه که ماشین خریدم حتماً میروم" . و هر بار که ماشیندار بودم همه جای دنیا میرفتم جز همان دو جا : یکی سنندج که باور کن خودم هم هنوز نمیدانم چرا اینقدر دلم میخواست بروم یک تخته نرد بخرم برگردم . شاید بخاطر اینکه تخته نرد خانهمان که یک قلم فقط خود من حدود 25 سال با آن بازی کردم را پدرم از سنندج خریده بود و همچنان برقرار بود و دوام داشت . یکی هم همین محل تولد : شیراز . پدر و مادر من هر دو نظامی بودند و آن سالها شاغل در شیراز . مدت بسیار کمی بعد از تولدم هر دو از شیراز منتقل شدند و من بدبخت هم که آنموقع هنوز مثل دوره خاتمی آزادی بیان نبود و قدرت انتخاب نداشتم مجبور شدم با آنها منتقل بشوم . فقط این وسط پدر ما بدلیل علاقهی وافری که هنوز هم به گل و بلبل دارد شناسنامهی ما را در همان شیراز گرفت که حالا همین شده بدبختی : طرف میپرسد متولد کجائی ؟ میگویم شیراز . میگوید ای ول ! منهم بچهی فلان خیابان شیرازم . و من هم مجبورم همینطوری کله تکان بدهم که یعنی به به ! آره میدانم ، بلدم !
ظاهراً من هر جائی را که اصلاً ندیدهام بخوام نخوام تهش بسته میشود به خیکـّم ! شیراز که آنطوری ، حالا هم روزی سیصد نفر میگویند بچهی سنندجی ؟ میگویم نه . میگوید پس چرا اینهمه سیبیل داری ؟! سنندج را البته آخرش یک بار و بمدت نیم ساعت دیدم . دیدن که نه ، با شتاب باید از آنجا عبور میکردم . همان شبی که ناچار به ترک کشور شدم . همان شبی که شد تاریخ وفاتم : بیست و ششم دیماه 1388 . میگویند شاه هم همان بیست و شش دی از ایران فرار کرده . ولی چه فایده ؟ منکه با سلطنتطلبها لجم !
هر سه چهار سال یکبار تولدم با چهارشنبه سوری یکی میشود . ایران که بودم حالی میداد یعنی . اینطوری که میشد ، شب چهارشنبه سوری که ملت غوغا میکردند فوری میگفتم ببین ! همه بخاطر تولد من خوشحالند ! باحالترش این بود که غیر از من تولد خواهرم هم بود . اینکه تنظیمات این تولد یکسان آنهم با پنج سال تفاوت سن چطوری بین پدر و مادر من برنامهریزی شده بود را واقعاً خبر ندارم فقط میدانم که عصرش خواهرم کیک میپخت ، شبش تا دیر وقت کوزه جنی و دارت و هفت ترقه ، آخر وقت هم که دیگر قاشقزنی بود و ملت خجالتمان میدادند . البته گاهی هم که بعد از مراسم تولد و چهارشنبه سوری ، در بازگشت به خانه یک برنامه جانبی دیگر هم داشتیم : کمیته ما را میگرفت ! تولد از این باحالتر ؟!
این سومین تولد من در خارج کشور است . اولی را عراق بودم و حدود دو ماه بود که از ایران بیرون زده بودم . تولد گرفتنهای فیس بوکی تازه مد شده بود و رفقایم در فیس بوک اساساً خجالتم دادند . همان فیس بوکی که آنموقع جای صدتا رسانه اطلاع رسانی میکرد و الآن اگر شلوار و پیراهنت را درنیاوری و عکس نگیری نگذاری بیخود آنجا معطلی . آن شب خیلی گریه کردم . آن شب"ها" خیلی گریه میکردم . این شبها دیگر گریهام نمیآید . حالا دو سال و یک ماه و بیست و هفت روز است که ایران و مادر و پدرم را ندیدهام . از این مدت حدود دو سالش را یکسر فرانسه بودهام و این دومین تولد تنهای من در فرانسه است . هر کسی فردا شب چهارشنبه سوری را در تهران حال کرد یاد ما هم بکند . ما هم شبهای دیگری که اینجا حال کردیم یادش میکنیم !