2011/04/02

#920

به سید احمد میری : سلام آقای فرماندار ...


اواخر پائیز سال هفتاد و شش بود . من دانشجوی مهندسی عمران دانشگاه مازنداران بودم و آن سال برای دومین بار پیاپی همانجا رئیس انجمن نمایش شده بودم . دوره قبلش را به آخر نرسانده استعفاء کرده بودم ولی خاتمی که آمد گفتیم دیگر جای نشستن نیست . رفتم و در انتخاباتی که همه در اداره ارشاد تمام تلاششان را کردند که حتی کاندید هم نتوانم بشوم از مجموع صد و یک رأی نود و نه رأی آوردم و دوباره رئیس انجمن نمایش شدم . تا پیش از آن برای خودمان سر و صدائی داشتیم آنجاها . یک گروه نمایش بسیار موفق که به هر اجرایش هر سالنی با هر ظرفیتی پر از جمعیت می‌شد . اجراهائی که گاهاً اینقدر نیرو در سالن می‌ریختند که میشد همایش سپاه . گاهی بعد از اجراء دستگیر می‌شدم ، گاهی کتک می‌خوردیم و گاهی هم کتک می‌زدیم . هنری بودیم ولی دست بزن هم داشتیم !

یکروز در اتاق کارم در اداره ارشاد نشسته بودم گفتند فرماندار جدید آمده . گفتم خب میگی چیکار کنم حالا ؟ یکی مثل بقیه . گفتند نه ، فرق دارد . گفتم برو بابا شنیده‌ام که طرف جانباز هم هست . گفتند یک پیام تبریک بنویس ، در هر حال همه ارشاد را به تو می‌شناسند ، خوبیت ندارد . گفتم پس بگذار این آقای جانباز از همین اول از ما بدش بیاید که تکلیف روشن باشد . گفتند فرماندار خاتمی است . گفتم لا اله الا الله ! یک سر برگ برداشتم و با بی‌حوصلگی تمام نوشتم جناب آقای ..... انتصاب بجا و فلان جنابعالی را به فلان شایسته‌ی خودمان تبریک عرض می‌نمائیم و اینا . نامه را که خواستم بدهم دبیرخانه برای تایپ ، برای پر کردن نقطه چینها پرسیدم اسم طرف چی بود ؟ گفتند سید احمد میری ...

چقدر عناوین را برای ما زشت و بی‌معنا کرده بودند و دیدن تو چقدر باعث میشد که ما همان عناوین را دوباره برای خودمان معنا کنیم . جانباز ... یادم نیست که اولین بار تو را کجا دیدم ولی یادم هست که با تمام گاردهائی که برایت گرفته بودم خیلی زود رفیق شدیم . وقتی شنیدم که جوانترین فرماندار کشوری همانقدری حال کردم که وقتی تو شنیدی که من جوانترین رئیس انجمن نمایش کشورم . نمی‌دانم چرا همیشه فکر می‌کردی که حداقل سی سال دارم و من فقط بیست و دو سالم بود . سخنرانی که می‌کردی همیشه یکجوری حرف را به یکجائی می‌کشاندی که بگوئی "افتخار می‌کنم که فرماندار دولت آقای خاتمی هستم" . سخنرانی‌هائی که عموماً تهش کار به کتکاری می‌کشید و ما وقتی که تو را از مهلکه دور می‌کردیم بر و بچ را می‌فرستادیم و یکساعت بعد بتو خبر می‌رسید که بدست توانمند هنرمندان شهر چند قبضه فک از برادران انصار پیاده شد ! جلسات "جامعه مدنی" یادت می‌آید ؟ می‌دانی بعداً چه پدری از من درآوردند که آن جلسات در سالن ارشاد برگزار میشد ؟ بعدش یکساعت در واحد اطلاع رسانی (که یادش بخیر) برای من از تساهل می‌گفتی و من هر بار قسم و آیه می‌کردم که اصلاً از ماجرای پیاده سازی فک خبر ندارم ! خوب می‌دانستی که شبها همان واحد اطلاع رسانی ستاد جنگ ما است و گاهی دیر وقت بود که سرزده به آنجا می‌آمدی . خبر نداشتی که ما جلوی در دیده‌بان گذاشته بودیم و تا هیبت ماشین تو نمایان می‌شد همه می‌گرخیدند . تا می‌آمدی اول به کفش آدم نگاه می‌کردی و وقتی می‌دیدی که با دمپائی آمده‌ام فوری می‌فهمیدی که یک اتفاق اورژانسی افتاده که وقت برای کفش پوشیدن نبوده است . چقدر به واکس کفش اهمیت میدادی تو !

گاهی سعی می‌کردم هر جوری که بلدم بگویم که تساهل با کسی که می‌گیرد تو را وسط نماز جمعه کتک میزند معنا ندارد و تو هر بار تلاش آدم را بی‌نتیجه می‌گذاشتی . خیالی نبود ؛ در عوض تو هم بعدش می‌شنیدی که شکایت یارو انصاریه از من در دادگاه پاره شدن پیراهنش بوده و یک عالمه می‌خندیدی . آنروزها آنهمه سر و صدا داشتیم و ولی آخر اتکایمان به تو بود . موقعی که گیتار زدن روی صحنه زنای محسنه محسوب میشد و امام جمعه‌ی نامرحوم بابل کفن پوش راه می‌انداخت تو می‌آمدی و دقیقاً زمان اجراء برنامه در سالن می‌نشستی . گاهی هم برای اینکه کار از محکم کاری عیب نکند خزائی که مدیر کل ارشاد شده بود را سر اجراهای ما می‌آوردی . آخر "ذوالفقار" هم اسم بود برای یک مدیر کل ؟! یک نگاه کج بما می‌کردی و ما هم دیگر به اسم یارو گیر نمی‌دادیم . خیلی وقتها تو را روی سن می‌آوردیم و مردم چقدررررر تو را دوست داشتند . یادت هست که حسین محب اهری که مجری یکی از برنامه‌ها بود روی سن بسته‌ی شکلات را بتو داد و گفت پرت کن بسمت ملت و تو نکردی ؟ گفتی من هرگز بسمت مردم چیزی پرت نمی‌کنم ، می‌روم پائین و یکی یکی تقدیمشان می‌کنم . من از پشت صحنه می‌دیدمت و کیف می‌کردم و تو با این حرفها آنطرف جلوی صحنه می‌کشتی دخترها را !

بعد از اولین انتخابات شورای شهر من رفتم از آن شهر . من کارگزارانی بودم و جبهه مشارکت تازه داشت قد می‌کشید و من چیزی از آن نمی‌فهمیدم و تو برای این قد کشیدن چه تلاشی کردی . من رفتم و تو بچه‌های واحد ادبی هنری را اینطور دوباره دور هم جمع کردی که "مجموعه نباید متکی به فرد باشد ، باید متکی به سیستم باشد" . حدود یکسال بعد وقتی برای انتخابات مجلس ششم به آنجا برگشتم دیدم که تو برای حفظ و جلو رفتن همان سیستم چقدر به بچه‌ها کمک کرده‌ای . یکبار هم مهرماهش برگشته بودم که وسط هنگامه‌ای که ناغافل پیش آمد منرا که فقط یک قدم مانده بود تا دستگیر که نه ، کلاً نیست و نابود بشوم بین زمین و آسمان جمع کردی . و تو چقدر برای اینکه یک "کار" انجام بشود مجبور بودی همه را جمع و جور کنی . وقتی که خیلیهای دیگر هم تو را تنها گذاشتند و رفتند و هیچ کمکی نداشتی ...

چند وقت پیش بعد از برگزاری دادگاهت بتو تلفن کردم و به اتفاق سایر شنوندگان احتمالی روی خط با هم حرف زدیم . شکایت داشتی ولی گله نمی‌کردی و هر چه هم که دقت کردم دیگر چیزی از تساهل نمی‌گفتی . باز دیدم که بیشتر از خودت نگران رفقایت هستی که همگی به یک زندان و یک دادگاه کشیده شده بودید . حرفهایت درباره‌ی آریا آرام نژاد را دیگر نه من یک ملت شنیدند . و دیدم که همچنان تلاش می‌کنی که مجموعه متکی به فرد نباشد و همچنان تلاش می‌کنی که سیستم کار را جلو ببرد چه یکنفر در آن سیستم باشد چه نباشد . همه منتظر شنیدن حرفهایت درباره‌ی این حکم ناعادلانه و این بیست ماه زندانی که برایت بریده‌اند هستیم . دلم برای حرف زدنهایت خیلی تنگ شده است آقای میری ...