راستانِ داستان : شاغلامی بسازم شاغلام ساختنی
گاهی پیش میآمد که علی چندتا فرفره درست میکرد و روی یک جعبه میکاشت و در محل داد و بیداد راه میانداخت که "فرفره آی میچرخه" و برای فروختنش بساط میکرد. مایهاش چندتا ورق رنگی بود که به وفور در مغازهی "عباس اندیشه" پیدا میشد و الباقیاش چند تکه حصیر که تکههایش میشد پایهی فرفره و یک سوزن تهگرد که این مجموعه را بهم متصل میکرد. بیشتر وقتها هم فقط خودش مشتری فرفرههایش بود. گاهی یکیشان را برمیداشت و آنقدر فوت میکرد و فوت میکرد و شدیدتر فوت میکرد که از سوزن جدا میشد و کاغذ تا خورده هم که تایش باز بشود که دیگر فرفره بشو نیست. یکی دیگر برمیداشت و... همان..........
گاهی پیش میآمد که علی چندتا فرفره درست میکرد و روی یک جعبه میکاشت و در محل داد و بیداد راه میانداخت که "فرفره آی میچرخه" و برای فروختنش بساط میکرد. مایهاش چندتا ورق رنگی بود که به وفور در مغازهی "عباس اندیشه" پیدا میشد و الباقیاش چند تکه حصیر که تکههایش میشد پایهی فرفره و یک سوزن تهگرد که این مجموعه را بهم متصل میکرد. بیشتر وقتها هم فقط خودش مشتری فرفرههایش بود. گاهی یکیشان را برمیداشت و آنقدر فوت میکرد و فوت میکرد و شدیدتر فوت میکرد که از سوزن جدا میشد و کاغذ تا خورده هم که تایش باز بشود که دیگر فرفره بشو نیست. یکی دیگر برمیداشت و... همان..........