2012/04/30

#1137

این والسه ؟ لیسانسه ؟ آخه کی گفت بری فرانسه ؟!

آرش بهمنی - علیرضا رضائی



علیرضا : من کنار پنجره نشسته بودم و جینگیل و وینگیل فرودگاه شارل دوگل پاریس از همان بالا هیبتش را به هر بیننده‌ای دهن‌کجی می‌کرد . در هواپیما اعلام شده بود که قرار است فرود بیائیم ولی من و آرش چون پیش خودمان انتظار داشتیم که پرواز وین به پاریس دوازده ساعت طول بکشد گفتیم لابد داریم به دلیل نقص فنی سقوط می‌کنیم . چراغهای باند را که دیدیم با خودمان هرچه فکر کردیم دیدیم وجداناً تا حالا کسی روی باند سقوط نکرده . و چند لحظه بعد هواپیمای ایرباس ایرفرانس که تا مقصد فکر کنم نصف موتور و بدنه‌اش توی راه ریخت ، چرخهایش را آرام روی باند گذاشت . ونگ ونگ بچه‌ای که بهمراه پدر و مادرش مجموعاً لای چهل و دو متر پارچه پیچیده شده بودند همچنان ادامه داشت و ما از ترس اتهام تبعیض نژادی حتی یک هیس هم به آن تخم سگ نگفتیم . بلندگوهای هواپیما همچنان اصرار داشتند به ما بچپانند که به فرانسه خوش آمدید . من و آرش در حال پیاده شدن با نگاه از همدیگر می‌پرسیدیم : واقعاً به فرانسه خوش آمده‌ایم ؟

آرش : یک ضرب‌المثل قدیمی می‌گوید که تفاوت را در فرانسه احساس کنید. ما البته وقتی از هواپیمای اتریشی پیاده شدیم و با هزار مصیبت و دو هزار نذر و نیاز٬ هواپیمای فرانسوی را - که از نسل اول ایرباس بو - این تفاوت را احساس کردیم بدجور. بعد از آن روز که از هواپیما آمدیم بیرون٬ خیلی منتظر بودیم که یک نفر به ما خوش‌آمد بگوید. هنوز هم البته منتظر آن لحظه هستیم. اما نه مامور فرودگاه که دل و روده ساک‌های ما را درآورد٬ نه راننده تاکسی که ۱۰۰ دلار از ما کرایه گرفت٬ نه بچه ۱۳ساله صاحب هتلی که دو شبی در آن بودیم و نه تاسیساتی هتلی که نزدیک به یک ماه و نیم در آن بودیم٬ هیچ کلمه‌ای مبنی بر این‌:ه ما خوش آمدیم٬ به ما نگفت. و بعد از دوسال٬ الان دارم فکر می‌کنم که نکند ما خوش نیامدیم اصلن؟

علیرضا : زیاد طول نکشید که چمدانهایمان را تحویل گرفتیم . دیلینگ دیلینگ شیشه ویسکی‌های مفتی که از عراق غنیمت آورده بودیم بطرز مشهودی به گوش می‌رسید . از ده روز قبلش تمام مصیبتمان شده بود این که واقعاً هر مسافر چندتا شیشه عرق و چندتا باکس سیگار می‌تواند با خودش ببرد ؟ بابک داد که قبل از ما به فرانسه خوش آمده بود بمن می‌گفت تو واقعاً سوال مهمتری از من نداری ؟!

آرش : روزی که قرار شد به کردستان عراق بروم٬ چند روزی ورزش گردن کردم که اگر قرار شد کردها با در روغن پنج‌ کیلویی و حلبی گردن مرا ببرند٬ به همین راحتی بریده نشود. نزدیک به دو روز مسیری که از رشت شروع شد و به سلیمانیه عراق ختم شد٬ در همین حال و هوا سپری شد. از همان لحظه اول که هدایت را دیدم و بعدش کاک فاروق٬ از خجالت آن‌قدر عرق ریختم که چند کیلویی وزن کم کردم! بعد از آن این‌قدر محبت‌های کاک عبدالله و جمال و یونس و بقیه زیاد شد که من و علی‌رضا مجبور شدیم برای آن‌که از عرق ریختن زیاد٬ از روی زمین محو نشویم٬ هر شب دو لیتر ویسکی بخوریم - که از آب هم در کردستان ارزان‌تر بود - و هفته‌ای چند بار خودمان را به کباب مهمان کنیم. کلن در کردستان عراق آن‌قدر به ما بد گذشت که ما حاضریم کل فرانسه را بدهیم و اجازه بدهند باز برگردیم به سلیمانیه. اما٬ امان از راه دور و رنج بسیار!


علیرضا : دوستان عزیزمان در سازمان گزارشگران بدون مرز بما گفته بودند که در فرودگاه تاکسی بدنبال شما خواهد آمد . کمی بعد از پشت شیشه یکنفر را دیدیم که با تلاش زیادی یک پلاکارد در بالاترین ارتفاع ممکن توی دستش گرفته بود . برای کسانی که من و آرش را از نزدیک یا دور می‌شناسند یا حتی اصلاً نمی‌شناسند نیاز به هیچ توضیحی نیست که ما در آن لحظه چقدر به یارو خندیدیم . نمی‌دانیم به چه ، شاید هم چون آمده بود دنبال ما و تا آنوقت هیچکسی در هیچ جای دنیا دنبال ما نه آمده بود نه گشته بود آنهمه خندیدیم . روی پلاکارد نوشته بود : ARASH BAHMANI , ALIREZA REZAEI . من و آرش تقریباً بسمت یارو می‌دویدیم . شوفر تاکسیه علی‌الحساب تنها فک و فامیل ما در فرانسه محسوب می‌شد و ما هم طبعاً از دیدنش خیلی خوشحال بودیم . گیت آخر را رد نکرده یک پلیس قلچماق فرانسوی پرید جلوی‌مان . هی با انگشت شوفر تاکسیه را نشان دادیم که یعنی ما اینجا سر و صاحاب داریم ، توجه نکرد و خواست که مدارکمان را کنترل بکند چمدان منرا هم بگردد . پاپیون می‌دانید یعنی چه ؟ این حس مشترک من و آرش بود که همانجا ما را بیشتر بهم علاقمند کرد . یارو اگر فقط یک تی‌شرت دیگر را برداشته بود خورده بود به معدن سیگار و عرق ته ساک من که یکدفعه متوجه مدارک‌مان شد . تا این لحظه هرگز دیگر در فرانسه پیش نیامد که کسی اینطور از ما عذرخواهی بکند . یارو فوراً خودش چمدان من را مرتب کرد و بست و ورود ما را به فرانسه خوش‌آمد گفت . بنازم به قدرت این ویزای D !

آرش : وقتی سوار تاکسی شدیم٬ احساس آدم‌های خیلی مهم را داشتیم. دو نفری روی صندلی عقب یک مرسدس٬ با دو عدد ویزای D در جیب و مقادیری ویسکی٬ جلوس کردیم. فقط تنها مشکلی که داشتیم٬ تاکسی‌متر بود که چهارنعل می‌تازید. از ۲ شروع شد و بعد ۱۰ و ۲۰ و … وسط راه خواستیم کوکایی بگیریم. در آن‌جا بود که فهمیدیم ۱۰۰ دلاری در فرانسه٬ ارزشی مانند ۱۰۰ تومانی در آمریکا دارد. تاکسی‌متر اما همین‌طور بالا می‌رفت و بالا می‌رفت. ما هم هی فکر می‌کردیم که این حجم از پول قبلن حساب شده. ولی وقتی راننده تاکسی ما را جلوی هتلی رسمن از ماشین پرت کرد بیرون و یک اسکناس صد دلاری را در هوا قاپید و رفت٬ فهمیدیم که ما کلن همیشه در اشتباهیم! اما وقتی نمای هتلی را که قرار بود در آن باشیم دیدیم٬ کیفور شدیم. ملت هم برای شب اول ماه می جشن گرفته بودند و ما هم گفتیم برویم بالا و وسایل را بذاریم و برگردیم لبی تر کنیم. وقتی با دو چمدان دویست کیلویی ۳۰ پله را بالا رفتیم و گفتیم: آرش بهمنی٬ علی‌رضا رضایی٬ گزارشگران بدون مرز٬ روم پیلیز و یارو گفت نداریم٬ پیش از هر چیزی به این فکر کردیم که چطور این چمدان‌ها را ببریم پایین. بعد از یک تماس تلفنی٬ فهمیدیم که در یک خیابان ۵۰ متری٬ یک هتل دیگر به اسم باستیل وجود دارد. رفتیم و رفتیم تا به هتل دوم رسیدیم. دیالوگ مجددی تکرار شد٬ تماس تلفنی مجددی برقرار شد وفهمیدیم که نع! در یک خیابان ۵۰ متری٬ سه هتل به اسم باستیل وجود دارد. با دو عدد چمدان وارد هتل سوم شدیم و در همان لحظه اول٬ دیدیم که یک پسربچه٬ دختری را خفت کرده و به زور می‌خواهد تفاوت‌های فرهنگی را به او بفهماند. هر چه نگاه کردیم٬ سن این دو نفر روی هم به ۱۸ هم نمی‌رسید. یک لحظه خودمان قیصر فرض کردیم و خواستیم که دختر را از چنگ چنین گرگی نجات دهیم؛ رسیده بود بلایی! [از هما‌ن‌جا فهمیدیم که در فرانسه گرگ زیاد هست و این گرگ‌ها یکی از دوستان ما را بدبخت کردند!]. و ما باز با خود فکر کردیم که واقعن ما به این کشور٬ خوش آمده‌ایم؟


 علیرضا : حالا دو سال از آنشب می‌گذرد و ما هر روز بیشتر می‌فهمیم که واقعاً شانس آوردیم که آنموقع نخواستیم دخترک را نجات بدهیم چون بعداً فهمیدیم که ممکن بود خود دخترک برود از ما شکایت بکند . دقیقاً یک هفته بعد که سفارت جمهوری اسلامی "بدلیل قیصر بازی" رفت از ما شکایت کرد اینرا هم فهمیدیم که در جائی که هنوز تهش معلوم نیست که خوش‌آمده‌ای یا نه هیچکسی دوست ندارد که تو قسمت دوم قیصر را برایش بسازی . امروز می‌شود دو سال که ما دو نفر در فرانسه‌ایم . از آن یکماه و اندی که از بی‌پولی وحشت داشتیم حتی یک بطری آب بخریم - این وحشت هنوز هم با ما هست !- ولی عوضش در هتل زندگی می‌کردیم تا آن خانه‌ای که چند ماهی صدقه سری ولی در ازاء ماهی هشتصد یورو اجاره کردیم و بعد خانه‌هائی که هر کداممان بدلیل عشق زیادی که بهم داشتیم یکی در منتها الیه غرب و یکی در منتها الیه شرق پاریس با فقط یکساعت و نیم فاصله از همدیگر اجاره کردیم ، از آن شبی که توی درب بطری عرق خوردیم ، از همان شبی که تمام فرانسه زیر نگاه حسرت‌بار ما در عیش و شادی بود و کسی حاضر نشد بما حتی یک قوطی آبجو بدهد ، از آن شب‌هائی که خنده خنده نشستیم تا خود صبح گریه کردیم ، از آن شب‌هائی که دل هیچکس برای ما نسوخت و دل ما برای همه‌شان سوخت ، از آن روزی که نوشابه امیری و هوشنگ اسدی جای همه را برای ما پر کردند ، از آن روزی که دنبال کارهای اداری‌مان نرفتیم و اتفاقاً آسانسور هم خراب بود (!) و خانم امیری جوری به ما مهربانی کرد که شانزده طبقه‌ی تمام من و آرش پله به پله تصمیم گرفتیم که فردا برگردیم ایران ، از آن روزی که آقای اسدی به هوای گردش سر کارمان گذاشت و آدرس یک جائی را بما داد که وقتی رفتیم دوتائی تا دو هفته رویمان نمیشد به همدیگر نگاه کنیم ، از روزی که آرش خیال کرد هفته‌ی بعد زهرا را می‌آورد پیش خودش ، از روزی که من خیال کردم همین پس‌فردا می‌توانم مادرم را ببینم ، ..... از تمام اینها دو سال می‌گذرد . ما مطمئنیم که به فرانسه خوش نیامده‌ایم . و هر روز بیشتر امیدواریم که زودتر به کشور خودمان خوش برگردیم . تاکسی هم کسی دنبالمان نفرستاد ، نفرستاد !‏