نمیدانم این سفر در ادامه منرا به کجاهای دیگر خواهد برد . نمیدانم در ادامه از چه مرزهای دیگری باید بگذرم برای فقط بودن . مرز که میگویم هم اینکه کجای دنیا و هم بیشتر اینکه اینجا که هستی از کجا و کی و چی باید گذشت که بشود بود . بیرون آمدنم از ایران جابرانهترین انتخاب ممکن بود ولی اجبارها با همان بیرون آمدن تمام نشد ، به اینجا که رسیدم اجبارها تازه شروع شد . حالا و امروز در اولین روز از سی و شش سالگیام با تمام وجودم خوشحالم که تا این لحظه حتی به یک جبر اینجا تن ندادهام . جبری که بیشتر آدمهای اطرافت برایت ایجاد میکنند تا شرایط . جبری که میگوید اینجا که هستی اول باید بتوانی که زندگی کنی تا بعد اگر چیزی ازت باقی ماند حرفی هم بزنی . جبری که میخواهد برایت تعیین بکند که چه حرفی را بزنی که هم حرف زده باشی و هم توانسته باشی که زندگی بکنی . من به آنجور گفتنها دیگر حرف زدن نمیگویم ، استفراغ است آن . و این تنها جبری بود که در ایران به آن مجبور نبودی ...
بگذریم . امروز سی و شش ساله میشوم . در یکسال گذشته خیلی خوش گذشت و دو سه بار قلبم منرا رسماً تا قبرستان پرلاشز برد . آخر اینجا آدمهای مهم مثل من را پرلاشز چال میکنند ! امروز به این یکسال قبلم که نگاه میکنم باز هم با تمام وجود از آن راضیام . البته من همیشه با گذشتهام حال کردهام ، یکبار دیگر هم خیلی وقت پیشها گفته بودم حالا هم تکرار میکنم که اگر همین امروز دوباره از مادر متولد بشوم تا همین لحظه دقیقاً و درست و عیناً همان کارهائی را خواهم کرد که تا حالا کردهام . به این یکسال من واقعاً خوشحالم که تمام فشارها را تحمل کردم و از سر گذراندم ولی به هیچ داروی فشاری "تن ندادم" . کمرم چند بار بشدت خم شد ولی نشکست . آه و ناله و گریه و زاری و نداشتم ندارمهای متداول را هم نمیخواهم راه بیندازم ولی یکی از معدود دفعات زندگیام است که اعتراف میکنم به سختی که گذراندم . نمیدانم ، شاید در ادامه ، کار سختتر بشود ولی بهتر ، بالاخره عادت میکنم و هیچ جوریم نمیشود . مهمش اینست که وقتی عادت کردم و هیچ جوریم نشد آنوقت نفس کش میطلبم !
آه و ناله هم اگر بخواهم راه بیندازم فقط اینجای کار میشود که دلم برای مادرم خیلی تنگ است . هیچ ابائی از گفتنش و ناله کردنش هم ندارم . هیچ پرهیز و مراعاتی و در حضور هیچکسی ندارم که اینرا نگویم . دلم برای مادرم سخت تنگ است . در این سال سی و ششم عمرم امروز که نشستم و حساب کتاب کردم دیدم با تمام سر و صداها و زرت و پرتم یکسال دیگر بیشتر بچه ننه شدهام . من واقعاً در این یکسال به اندازهی سی و پنج سال قبلش مادرم را خواستهام و پیشم نبود . البته اگر همین الآن اینجا بود شک نکن که داشتم حرصش میدادم ها ! ولی این تنها کاری بود که همیشه خواستم و هرگز نشد که انجامش ندهم . مادرم همیشه حتی همین الآن از پای تلفن بخاطر تمام کارهای من حرص میخورد ! با تمام دلتنگیها ولی امروز دلم میخواهد به مادرم بگویم که من در اینجای دور بهترین و بزرگترین خانوادهی دنیا را دارم . مخاطبانی که تمام این یکسال را هم بیشتر از همیشهی قبل با من ماندند . مثل یک خانواده گاهی به جان هم نق زدیم گاهی دعوا کردیم گاهی دسته جمعی خندیدیم گاهی گیس و گیس کشی راه انداختیم گاهی همسایهی بد ذات آمد و کرم ریخت تا به هم بدبینمان بکند و مثل خانوادهی کوچکی که من در تهران در آن بودم بارها هم همهشان را یک عالمه حرص دادم و چزاندم ولی هیچوقت بودنشان را و پناهشان را از من نگرفتند ...
علی الحساب که خودم هم نمیدانم که سال سی و هفتم را از کجای دنیا سر دربیاورم و خداوند هم که طبق روال دارد با ما لاس میزند و فرمان را میچرخاند و اینطرف و آنطرف میبرد . پس در این روز اول از سال سی و ششم : آخ برم راننده رو ، اون کلاچ و دنده رو !