در تهران جـَستم ، در پاريس دستگير شدم ! خيلی باحال بود !
آقا ما حالا چند ساعتيه که آزاد شديم . اينکه ميگويم هرجا ميروم شـّر هم با من ميآيد باز بگو نه ! هنوز تا بخواهم بگويم که در پاريس (!) بازداشت شدم صداي خندهام تا سماوات ميرود . حدود ساعت چهار و فلان عصر بود که همچي به خودمان که آمديم جلوي سفارت جمهوري اسلامي در پاريس بوديم . اين دومين حضور من طي هشت روز اقامتم در پاريس جلوي سفارت بود . اولش گوشهاي ايستاده بودم تماشا ميکردم . همه چيز معمولي پيش ميرفت . همانجا با خودم گفتم خدائيش اعتراضات مدني (!) پاريس کجا و تهران کجا . رفقائي که رفته بودند خط مقدم يهو ديدم يارو مادرسگ از محوطهي سفارت شلنگ برداشت شروع کرد به آب پاشي . نوشابه اميري را ديدم که عين موش آب کشيده شده بود . همانجوري ازش يک عکس هم گرفتم که بدليل جو سانسور و خفقان الآن منتشر نميکنم ! يهو قاط زدم . اين شيلنگيه چي ميگه اين وسط ؟ آقا ما رو داري !
به خودم که آمدم در لحظات اول دنبال سنگ و کلوخ بودم که بزنم اين مادرسگ را مينيمم سه هفته مرخصي استعلاجي از کارگزيني سفارت برايش دست و پا کنم . البته بيشتر مايل بودم بروم به کار بيمهي مادام العمر از کار افتادگي برايش . دروغ چرا ، در تمام مدت به خواهر مادرش هم خيلي فکر کردم . اَه که اين پاريس چقدر تميز است ! دريغ از حتي يک جسم سخت گوشهي پياده رو . ديدم رفقاي خط مقدم دارند شهيد ميشوند ! دوتا پرچم گير آوردم که دستهاش خيلي بکار ميآمد ! به سه سوت با همانها يارو شيلنگيه را از پشت نرده خلع سلاح کرديم ! جنبش همين يکهفته پيش از تهران رسيده باشد و بي بخار ؟ زکـّي ! همان شلنگ را چنان از بيخ بستيم به در سفارت همچي که باز کردنش حداقل سه چهار روز کار دارد . از در و ديوار و هر جا که ميشد رفتيم بالا . رفقاي ديگر هم زدند دوربين و ساير چيزهاي شکستني سفارت را صفا دادند . تازه داشت روحيههايمان که از صبحش خراب شده بود خوب ميشد که توسط پليس جيره خوار وابستهي نوکر استبداد فرانسه محاصره شديم !
نيم ساعت بعد اينجا چون فرانسه است و استبداد غوغا ميکند پليس از ما دستگير شدگان "خواهش" کرد که سوار ماشين بشويم . اينها شعور ندارند نميفهمند که دستگير شدگان را بايد با لگد سوار ماشين کرد ! اين بود که خواهش ميکردند . ما خوشبخت بوديم که سوار ون نشديم و با اتوبوس به سياهچال هدايت شديم ! جمعمان جمع بود . توي راه پليس جيره خوار وابستهي نوکر استبداد با بستن پنجرهها باعث شد تا ما گرممان بشود و بقول گرگانيها "يه خيلي" عرق کنيم ! در طول راه چون ما اسرائي که حقمان بشدت پايمال شده بود خيلي در تنگا بوديم و تمام امکانات ازمان سلب شده بود هر کدام با گوشيهاي موبايلمان با دويست جا مصاحبه کرديم و احساسمان را از اينکه بطور دهشتناکي دستگير شدهايم و با شلنگ بهمان آب پاشيده شده و بشکل فجيعي خيس شدهايم بطرز غم انگيزي به تمام رسانههاي جهان ابراز نموديم . همانجا حس کردم که جيگر جامعهي بشريت وجداناً براي ما کباب شد ! اين وسط نيک آهنگ هم زنگ زد هفت دقيقه به من خنديد قطع کرد ! حالا سر فرصت دارم برايش !
همين که به سياهچالهاي رژيم منحوس فرانسه رسيديم حساب کرديم کل اتوبوس سر جمع نود و هشت کيلو لاغر شده بوديم که اين البته براي شخص من خيلي خوب بود ولي چون لاغري من در شرايط خفقان حادث شده بود به روي خودم نياوردم . آنجا جلادان رژيم از ما "خواهش" کردند که پياده بشويم و من واقعاً نميدانم که اگر پياده نميشديم پليس فرانسه مثلاً چه غلطي ميخواست بکند . ما را به ساختماني هدايت کردند و سه دقيقه بعد من مقابل افسر مزدور بازجويم نشسته بودم که چشم خواهري يک چيزيش ميشد ! خواهر مزدور نامنبرده وقتي مطمئن شد که از هيچکس جز آن يارو شيلنگيه شکايت ندارم منرا بسمت بازداشتگاه هدايت کرد . ده دقيقه بعد جمع اسراي استبداد حاکم در فرانسه همانجا دوباره جمع شد و نيم ساعت بعد از آن همگي بطرز مشکوکي همينطوري بيخود و بيجهت آزاد شديم و دم در مورد هوراي تجمع کنندگان قرار گرفتيم . خوبي پاريس اينست که آدم براي تجمع در هر جائي احتياج به هيچ دليلي ندارد !
اينها همه بود ولي وقتي برميگشتيم ، توي مترو بهم ميگفتيم : با تمام اينها امروز بچهها اعدام شدند ؛ به همين راحتي ...