تا دیروز به اشتباه به تو میگفتم حرّ . سوای اینکه عاشورای هزار و چهارصد سال پیش را قبول داشته باشم و باشیم یا که نه به "اشتباه" به تو میگفتم حرّ . من آن عاشورای در قصهها را بخاطر نمیآورم ولی عاشورای پارسال را چرا . با اینکه امروز ، اینجا در غربت فرانسه نشستهام ولی عاشورای پارسال را مگر میشود که فراموشم بشود ؟ روزهای دیگر عاشورائی که ندا و سهراب و اشکان و دیگرانمان را جلادانه کشتند چه ؟ مگر هنوز و به فاصلهی کمتر از یکسال میتوانم اینقدر بیوجود شده باشم که یادم برود ؟
بگذارید که قدری خودخواه ولی صادق باشم . در جریان تمام اعتراضات و حضور در خیابانهایمان ، فقط یکبار شد که ضربهای با باتوم به مچ دستم خورد . آه و فغانم دنیا را گرفت که وا مصیبتا چه نشستهاید که سر سه راه مستوفی داشتم با دوربین موبایل فیلم میگرفتم که یک قاطر موتور سوار با چماق ضربهای به دستم زد . غافل بودم آقای نوری زاد که آن ضربه فقط به دست من خورده و نه به تمام روح و وجودم . من و با تمام اینهمه ادعا در برابر تو حتی گوشهای از آن روایتها که فتح کردی را نتوانستم که حتی بفهمم چه به فتح . منی که آنروز جمعاً کمتر از سی و پنج سال از عمرم گذشته بود را چه به آنکه بفهمم تو سی سال است که چه میکشی ؟ به آنروزی که من فقط پنج سالم بوده ...
حرّ بن یزید ریاحی خر کی بوده در برابر بزرگواری و شهامت تو آقای نوری زاد ؟ اگر هم که تمام داستانهای خرافی هزار سال پیش را باور داشته باشیم ، حرّ فقط کسی بوده که آن دم آخر به سپاه حق ملحق شد ، تو چه ؟ که همان دم اول به سپاه ما پیوستی ؟ که تمام اسم و رسمهایت را لگد زدی و به گوشهی دوری انداختی و آمدی بسمت ما ؟ که آنروزی که پارسال پسفردای عاشورای ما آمدند و از پاره شدن عکس امامشان برای پخمهها و ساندیسخورهای کشور "ما" افسانهها ساختند ، تو یک تنه بار همهی ما را به دوش گرفتی و گفتی که "عکس امامتان را من پاره کردم" ؟ که بخاطر همین حرفت و بخاطر حرّ شدن برای همهی ماها تا امروز به اسارت درآمدی و شکنجهها شدی و بعد امروز اینطور با جوانمردی دست از آب و غذا و جانت میشوئی و همسرت هم جوانمردانهتر از خود تو و هر حرّی میگوید که :
حافظ همهی ما در بدترین شرایط خداست ، خدا در وجود همهی ما هست با هر فکری و مسلکی که باشیم ...