2010/03/19

#693

ندا جانم، اشکان، محسن، سهراب، رفقا ! عیدتان مبارک ...
.
پارسال را برای یک امیدرضا میرصیافی که شب عید از ما گرفتندش جشن نداشتیم و امسال را برای دهها رفیق دیگرمان که نازنین بودند و به ناجوانمردی جلوی چشممان پر پر شدند تا جهان ببیند که در قرن بیست و یکم چطور همچنان می‌شود که روی آسفالت خون بریزد . چقدر یکی یکی هایمان زود به ده ها رسید . تا پیش از این اگر یک روزنامه نگار زندانی داشتیم حالا دهها داریم ؛ اگر یک خانواده پر از درد و داغ داشتیم حالا دهها داریم ؛ اگر یک نویسنده اعدامی داشتیم حالا شده دهها نفر و ... و اگر به یک از کشور بیرون می‌آمدند فقط برای اینکه بتوانند حرف بزنند حالا دهها می‌روند تا سکوتی که حاکمیت خوابش را می‌بیند در حد آرزو برایش باقی بماند . این خوشبختی ئی است که امسال نصیب بدبختی مثل منهم شد . مادر جان امسال و از این دور عیدت مبارک ...

به سالی که گذشت چقدر هزینه‌ی همه چیز بالا رفت برای یک ته استکان آزادی . وقتی یک های بودن ما ده شد و ده ها صد و صدها خیلی زود کشید به میلیون ، وقتی ما با تمام وجودمان از خانه بیرون آمدیم لابد به همین خاطر آنها هم با تمام وجودی که ندارند از لانه‌هایشان ریختند بیرون به جان ما که یک هایمان اینهمه زود ده شد . ولی برای یک شبه چنین خیزش بزرگی هم هرچه نگاه می‌کنم این هزینه زیاد بود . میدانی ؟ حالا از یک بابت شاید قدری خوشحال باشم : منهم در این هزینه که کم نیست سهیم شدم هر چند که عدد کل هزینه را با احتساب خودم و مادرم بیشتر کردم !

راستی ها ! چقدر اینجا و در این صفحه با مادرها حرف زدم من . چقدر خالصانه با تمام وجود قربان مادر ندا رفتم و سهراب و باقی مادران سبزمان بلکه توانسته باشم حق فرزندی ادا کنم بهشان که همه به دل تنگشان مدیونیم . کی حتی تصورش را میکردم که آخر همین سال که بشود باید با مادر خودم هم همینجا و توی این صفحه حرف بزنم ؟ بگذار ماجرا شخصی نشود ! اصلاً غلط کردم بی خیال ؛ فقط مادر جان امسال و از این دور عیدت مبارک ...