2015/12/13

#1493

ما پیرهای چهل ساله...


در کنار تمام اتفاقات خوشگلی که برای نسل ما افتاد، خوشگلترین اتفاق اینست که همه‌مان در چهل سالگی پیر شده‌ایم.

ما تنها نسلی هستیم که تلو تلو خوران پیر شد.

تلو تلو خوران تا بفهمیم چرا «خانم» معلم‌ مهربان‌مان یک‌دفعه شد «آقا» پرورشی عصبانی، تا بفهمیم چرا وقتی با موکت‌بر پای شلوار ملت را می‌برند، ساق دست‌شان را هم از زیر آستین کوتاه با اسپری رنگ می‌کنند، خود من تا بفهمم چرا از کنار قنادی آقا سنایی که رد می‌شوم، روی شیشه، نان خامه‌ای را می‌خوانم نان خامنه‌ای، تا بفهمیم چرا وقتی با دختر و پسرهای محل وسطی بازی می‌کنیم، به پدرها می‌گویند «دخترت را جمع کن»، همینطور هاج و واج و تلو تلو خوران ده ساله شدیم...

از تا بیست سالگی بین این تلو تلو خوردیم که بفهمیم توقیفیم. دل‌مان توقیف شد، نوجوانی‌ و جوانی‌مان توقیف شد، روز و شب‌مان توقیف شد، خبرهای تلویزیون‌مان که با «آتش توپخانه...» شروع می‌شد همه توقیف بود، روزنامه دیواری مدرسه‌مان توقیف شد، راه رفت و برگشت دبیرستان زیر نگاه هیز «گشت ثارالله» توقیف شد. نیمه دوم بیست سالگی تلو تلو خوران هر روز با خودمان گفتیم برویم دانشگاه لابد درست می‌شود...

وقتی شانس آوردیم و از لای چهل و پنج درصد سهمیه‌ها به دانشگاه رسیدیم، دیدیم خیلی از همان‌هایی که لای از اخبار «آتش توپخانه...» زنده برگشته بودند، پیش از رسیدن ما همه چیز را توقیف کرده‌اند. تلو تلوی اصلی را موقعی خوردیم که دیدیم خودشان، خودشان را هم توقیف می‌کنند. دعوا رسید به اینکه اگر من ادای اعتقاد را دربیاورم تو که از اساس معتقدی محلی از اعراب نداری. نمی‌دانم ما رفتیم به جمع آن طرد شدگان یا آنها آمدند به جمع ما. می‌دانم که حالا همه‌ی ما هم با شدت همان آقای پرورشی خشمگین بودیم. حالا آن «نان خامنه‌ای» معروف، رهبر بود و کارش را هم خیلی خوب بلد بود.

نیمه دوم بیست سالگی خیال کردیم فرصتی شده که خودمان را ابراز کنیم. فرصتی که حتی کودکی‌ و نوجوانی و جوانی نکرده‌مان را هم ابراز کنیم. ما دستگیر شدیم! تا برسیم به سی سالگی، فقط تلو تلو خوردیم که بفهمیم آخر چرا ما اینقدر «دستگیر» می‌شویم؟ چرا اینقدر پرونده داریم؟ خودمان از موضوع پرونده‌های خودمان خنده‌مان می‌گرفت ولی اگر همین خنده را هم بروز می‌دادیم دوباره دستگیر می‌شدیم. نمی‌دانم چرا وقتی قاضی با آن جدیت پرونده ما را می‌خواند خودش از خنده منفجر نمی‌شد.

سی سال‌مان که شد کمی خسته بودیم. بعضی‌ بیشتر، بعضی کمتر، ولی همه از اینهمه تلو تلو خوردن خسته بودند. کم کم شروع کردیم به پس کشیدن. به کم‌رنگ شدن. ما باید کار می‌کردیم و زندگی می‌کردیم. باز همه چیز توقیف شد. سوادی که در دانشگاه خودشان آموختیم توقیف شد. اگر در نیمه‌های بیست سالگی جذب جایی شده بودیم که کوشش بیهوده‌ای کرده باشیم به از خفتگی، هرچه تجربه کرده بودیم توقیف شد. بدترین اتفاقی که افتاد این شد که قلم‌مان از همیشه بیشتر توقیف شد. ما تلخ‌ترین خنده‌های توقیف شده‌ی جهان را در آن روزگار کردیم.

حالا چهل ساله شده‌ایم. آنقدر تلو تلو خورده‌ایم که سرگیجه ول‌مان نمی‌کند. درست دم چهل سالگی اتفاقاتی افتاده بود که همه‌مان را برده بود به تمام تلو تلوهایی که از بدو تولد خورده بودیم. همچین موجودی به در مجهزترین آزمایشگاه جهان هم ببری همان دم در از صدر تا ذیل حقش می‌دهند که خسته باشد. بعضی درست‌ترین کار را کردند و خواستند که دیگر «دستگیر» نشوند. بعضی آب از سرشان گذشته بود و مجبور به ترک وطن شدند. اینها هیچوقت جزو تلفات هیچ چیزی و هیچ اتفاقی حساب نشدند و همینها تنها کسانی بودند که بین جمعیت تلو تلو خور، به معنای واقع کلمه نابود شدند.

حالا خودمان خودمان را توقیف کردیم. خستگی‌مان از یک‌طرف، وحشت له شدن زیر فشار زندگی‌ای که هیچوقت فرصت زیادی برای تجربه‌اش نداشتیم، ترس به حق از اینکه مبادا مقدسات و اعتقادات‌مان که کمترین هزینه‌اش همین بوده که ما الآن اینجائیم، تبدیل به روزمره‌های بی‌مزه بشود. حالا ما در چهل سالگی، صد برابر ده سالگی‌مان به مهر، به مادر، به پدر، به امنیت، به هر چیزی که این معنی را بدهد احتیاج داریم. نیازی نیست خودمان را توی آینه نگاه کنیم. ما تنها پیرهایی هستیم که نوه نداریم ولی نتیجه داریم. نتیجه‌ی ما خود ما هستیم. ما پیرترین جمعیت جوان دنیا هستیم...