برای احمد باطبی: طاقت بیار رفیق!
حالم گرفته است رفیق. هم بخاطر کاری که تو کردی، هم بخاطر کاری که با تو کردند، هم بخاطر کاری که الآن خودم دارم میکنم. الآن که اینرا مینویسم اصلاً خود ماجرایی که شد شروع داستان برایم مهم نیست، آنچه که در ادامه داستان اتفاق میافتد رنجم میدهد. میدانی؟ هر دفعه که اینطور بهرویم آورده میشود که چقدر مستأصل و ناتوانیم از ته دل میرنجم. هزار نقطهی مشترک داریم که حتی سر یکیاش نمیتوانیم ده دقیقه با هم حرف بزنیم، ولی اگر یک نقطه اختلاف داشته باشیم قادریم هزار سال روز و شب دربارهاش مغز خودمان و دیگران را بخوریم...
به این فکر میکنم که وقتی از ایران آمدی بیرون و دیگر خطری تهدیدت نمیکرد، همانموقع تمام شرایط «قهرمانی» را از دست دادی. میدانی هر کدام از ما وقتی یک شبه از اوج قهرمانی میافتیم به حضیض روزمرگی، حاکم آنطرف مرز چقدر حال میکند؟ میدانی ما با له کردن همدیگر چقدر خوب داریم تلاش میکنیم که «حاکم» نهایت لذت را غصب زندگی ما ببرد؟ با خودم فکر میکنم اگر ندا آقا سلطان زنده بود الآن چطوری له شده بود. همانطوری که تو و همدورههایت وقتی زنده ماندید و وقتی آزاد شدید هیچ روزی از ما شب نشد مگر اینکه مطمئن شده باشیم دوتا لگد محکم به پهلویتان زدهایم. آزاد شدهها از زندانهای بعد از خرداد 88 را ببین. آنها که توانستند و آمدند بیرون هر روز از همین لگدها میخورند، آنهایی که آزاد شدند و در ایران ماندند برای همیشه گم شدند. ولی آنهایی که هنوز شرایط قهرمانی را دارند هر روز روی سرمان میگذاریمشان...
میدانی اگر هنوز در زندان بودی و همین نظر را درباره تصویب یا رد توافق هستهای داده بودی چطوری روی سر همه حلوا حلوا میشدی؟ آنموقع حرفت را با عنوان «نظر شجاعانه وطن پرست قهرمان احمد باطبی» همه جا منتشر میکردند. الآن تو دیگر هیچکدام از شروط قهرمانی را نداری. ما هم که به تمام عمرمان احتیاج به قهرمان داریم! هم به قهرمان و هم ضد قهرمان. ما در نهایت بدبختی و ناتوانیمان احتیاج به یک ضد قهرمان داریم که همه چیز را بیندازیم گردن او. که بتوانیم بگوییم «آنها» لابی کردند و زدند کار را خراب کردند. اینطوری خیلی راحتتریم تا خودمان را قضاوت کنیم و بگوییم خاک بر سرمان که با این تعداد «بیشمار»، هنوز به اندازه ده نفر آدم نمیتوانیم برای پیشبرد یا جلوگیری از کاری لابی کنیم. ما هر روز میگوییم خاک بر سر امیر عباس فخرآور و فرصت طلبیاش تا خاک بر سری خودمان را در استفاده از همان فرصتی که آدم ناتوانی مثل فخرآور میتواند از آن استفاده کند نبینیم.
اصلاً میدانی؟ ما تواناترین آدمهای جهانیم که بین دوتا افلیج ناتوان گیر افتادهایم: از آنطرف حاکمیت ناتوان ما تصمیم میگیرد که یک کاری بشود یا نشود، از اینطرف یکسری آدم ناتوان جلوی آنرا میگیرند یا هل میدهند برود جلو. ما ناتوانی خودمان را با «افشا» توانایی رقیب هر روز با چنان قدرتی ثابت میکنیم که خود یارو نمیتواند برای اثبات خودش بکند.
تو دیگر قهرمان نیستی احمد. یادم هست که وقتی آمدی بیرون نبوی یک نامه برایت نوشت. اینروزها هم دیدم که تو را توصیه کرده به خواندن دوبارهی همان نامه. راست میگوید. ولی میخواهم بگویم کاش خود داور عزیز هم آن نامه را یکبار دیگر بخواند. کاش خودش را از «آنها» و «مردم» و «دیگران» و سایرینی که در آن نامه قرار بود تو را خفه کنند و حالت را از خودت بهم بزنند جدا نکند. کاش یکبار از طرف همانها آن نامهی زیبای خطاب به تو را دوباره بخواند.
اینطرفتر دیدم که بهت گفتهاند آخر تو در جمع فلانی و فلانی چه میکردی؟ دلم میخواست بگویم تو در جمع آنهایی که چپ و راست نامه و بیانیهی قربانت شوم امضا میکنند چه میکنی؟ آن را چون تو هستی خدمت است این را چون مخالفی خیانت؟ دلم خواست به آن یکی «بیش فعال دانشجویی» که بهت گفته «وطن فروش» بگویم خاک بر سرت که بیشتر از پانزده سال نماد جنبشت یک وطن فروش بود و نفهمیدی. یکی دیگر میگوید منافعت از فلانی و فلانی تامین است. صد سال است که فعالان ازادیخواه ایران به تامین منافعشان از این و آن متهم میشوند و صد سال که آزادیخواهان ما در انکار آن هستند و صد سال است که یک مرد بینشان پیدا نمیشود که بگوید خب آره! شما چرا فکر میکنید من جز منفعت شما هیچ منافعی برای خودم نباید داشته باشم؟ به چه حقی فکر میکنید منافع من اگر حافظ منفعت شما نباشد به کشورم خیانت کردهام؟ مگر منفعت فردی شما که هرگز و حتی یک قدم حاضر نیستید از آن پا عقب بگذارید منافع من را بهعنوان یک ایرانی هرگز تامین کرده؟ چرا من همیشه باید مرغ عزا و عروسی شما باشم و به اسم منافع مردم سرم را ببرید؟
حالم بهم میخورد از ادامهی این روزهایی که من و تو بخاطر اختلاف نظرمان فقط در یک مورد، تمام نقاط اشتراکمان را میاندازیم توی سطل و حسرت چند دقیقه با هم بودن و خوش بودن و زندگی کردن در کنار هم را از همدیگر میگیریم. نوجوانی و جوانیمان با همین خط و خطکشیها به گه کشیده شد، لااقل حالا دلم میخواهد یک دریا با تو اختلاف نظر داشته باشم با فقط یک نقطه اشتراک و همین یک نقطه را بهانه کنم برای کنار همدیگر بودن و هوای همدیگر را داشتن. نه من به آن فعال عزیز دانشجویی بگویم بیش فعال! نه او بمن بگوید وطن فروش! حتی خجالت بکشم از فکر کردن به استفاده از این واژهها. بهجای اینکه پای همدیگر را بگیریم، دست هم را بگیریم. اینطوری اگر من زمین بخورم هم مطمئنم که تو بلندم میکنی. اینطوری یک جمعی مطمئنند که هیچوقت مثل قبل دسته جمعی زمین نمیخورند...
دیگران هم اگر ادامه دادند تو ادامه نده احمد. اگر رفاقت ندیدی تو رفیق باش. همانطوری که همیشه رفیق مردمت بودهای و هستی و خواهی بود. اصلاً مگر دست خودت است؟ غلط میکنی رفیق مردمت نباشی!
حالم گرفته است رفیق. هم بخاطر کاری که تو کردی، هم بخاطر کاری که با تو کردند، هم بخاطر کاری که الآن خودم دارم میکنم. الآن که اینرا مینویسم اصلاً خود ماجرایی که شد شروع داستان برایم مهم نیست، آنچه که در ادامه داستان اتفاق میافتد رنجم میدهد. میدانی؟ هر دفعه که اینطور بهرویم آورده میشود که چقدر مستأصل و ناتوانیم از ته دل میرنجم. هزار نقطهی مشترک داریم که حتی سر یکیاش نمیتوانیم ده دقیقه با هم حرف بزنیم، ولی اگر یک نقطه اختلاف داشته باشیم قادریم هزار سال روز و شب دربارهاش مغز خودمان و دیگران را بخوریم...
به این فکر میکنم که وقتی از ایران آمدی بیرون و دیگر خطری تهدیدت نمیکرد، همانموقع تمام شرایط «قهرمانی» را از دست دادی. میدانی هر کدام از ما وقتی یک شبه از اوج قهرمانی میافتیم به حضیض روزمرگی، حاکم آنطرف مرز چقدر حال میکند؟ میدانی ما با له کردن همدیگر چقدر خوب داریم تلاش میکنیم که «حاکم» نهایت لذت را غصب زندگی ما ببرد؟ با خودم فکر میکنم اگر ندا آقا سلطان زنده بود الآن چطوری له شده بود. همانطوری که تو و همدورههایت وقتی زنده ماندید و وقتی آزاد شدید هیچ روزی از ما شب نشد مگر اینکه مطمئن شده باشیم دوتا لگد محکم به پهلویتان زدهایم. آزاد شدهها از زندانهای بعد از خرداد 88 را ببین. آنها که توانستند و آمدند بیرون هر روز از همین لگدها میخورند، آنهایی که آزاد شدند و در ایران ماندند برای همیشه گم شدند. ولی آنهایی که هنوز شرایط قهرمانی را دارند هر روز روی سرمان میگذاریمشان...
میدانی اگر هنوز در زندان بودی و همین نظر را درباره تصویب یا رد توافق هستهای داده بودی چطوری روی سر همه حلوا حلوا میشدی؟ آنموقع حرفت را با عنوان «نظر شجاعانه وطن پرست قهرمان احمد باطبی» همه جا منتشر میکردند. الآن تو دیگر هیچکدام از شروط قهرمانی را نداری. ما هم که به تمام عمرمان احتیاج به قهرمان داریم! هم به قهرمان و هم ضد قهرمان. ما در نهایت بدبختی و ناتوانیمان احتیاج به یک ضد قهرمان داریم که همه چیز را بیندازیم گردن او. که بتوانیم بگوییم «آنها» لابی کردند و زدند کار را خراب کردند. اینطوری خیلی راحتتریم تا خودمان را قضاوت کنیم و بگوییم خاک بر سرمان که با این تعداد «بیشمار»، هنوز به اندازه ده نفر آدم نمیتوانیم برای پیشبرد یا جلوگیری از کاری لابی کنیم. ما هر روز میگوییم خاک بر سر امیر عباس فخرآور و فرصت طلبیاش تا خاک بر سری خودمان را در استفاده از همان فرصتی که آدم ناتوانی مثل فخرآور میتواند از آن استفاده کند نبینیم.
اصلاً میدانی؟ ما تواناترین آدمهای جهانیم که بین دوتا افلیج ناتوان گیر افتادهایم: از آنطرف حاکمیت ناتوان ما تصمیم میگیرد که یک کاری بشود یا نشود، از اینطرف یکسری آدم ناتوان جلوی آنرا میگیرند یا هل میدهند برود جلو. ما ناتوانی خودمان را با «افشا» توانایی رقیب هر روز با چنان قدرتی ثابت میکنیم که خود یارو نمیتواند برای اثبات خودش بکند.
تو دیگر قهرمان نیستی احمد. یادم هست که وقتی آمدی بیرون نبوی یک نامه برایت نوشت. اینروزها هم دیدم که تو را توصیه کرده به خواندن دوبارهی همان نامه. راست میگوید. ولی میخواهم بگویم کاش خود داور عزیز هم آن نامه را یکبار دیگر بخواند. کاش خودش را از «آنها» و «مردم» و «دیگران» و سایرینی که در آن نامه قرار بود تو را خفه کنند و حالت را از خودت بهم بزنند جدا نکند. کاش یکبار از طرف همانها آن نامهی زیبای خطاب به تو را دوباره بخواند.
اینطرفتر دیدم که بهت گفتهاند آخر تو در جمع فلانی و فلانی چه میکردی؟ دلم میخواست بگویم تو در جمع آنهایی که چپ و راست نامه و بیانیهی قربانت شوم امضا میکنند چه میکنی؟ آن را چون تو هستی خدمت است این را چون مخالفی خیانت؟ دلم خواست به آن یکی «بیش فعال دانشجویی» که بهت گفته «وطن فروش» بگویم خاک بر سرت که بیشتر از پانزده سال نماد جنبشت یک وطن فروش بود و نفهمیدی. یکی دیگر میگوید منافعت از فلانی و فلانی تامین است. صد سال است که فعالان ازادیخواه ایران به تامین منافعشان از این و آن متهم میشوند و صد سال که آزادیخواهان ما در انکار آن هستند و صد سال است که یک مرد بینشان پیدا نمیشود که بگوید خب آره! شما چرا فکر میکنید من جز منفعت شما هیچ منافعی برای خودم نباید داشته باشم؟ به چه حقی فکر میکنید منافع من اگر حافظ منفعت شما نباشد به کشورم خیانت کردهام؟ مگر منفعت فردی شما که هرگز و حتی یک قدم حاضر نیستید از آن پا عقب بگذارید منافع من را بهعنوان یک ایرانی هرگز تامین کرده؟ چرا من همیشه باید مرغ عزا و عروسی شما باشم و به اسم منافع مردم سرم را ببرید؟
حالم بهم میخورد از ادامهی این روزهایی که من و تو بخاطر اختلاف نظرمان فقط در یک مورد، تمام نقاط اشتراکمان را میاندازیم توی سطل و حسرت چند دقیقه با هم بودن و خوش بودن و زندگی کردن در کنار هم را از همدیگر میگیریم. نوجوانی و جوانیمان با همین خط و خطکشیها به گه کشیده شد، لااقل حالا دلم میخواهد یک دریا با تو اختلاف نظر داشته باشم با فقط یک نقطه اشتراک و همین یک نقطه را بهانه کنم برای کنار همدیگر بودن و هوای همدیگر را داشتن. نه من به آن فعال عزیز دانشجویی بگویم بیش فعال! نه او بمن بگوید وطن فروش! حتی خجالت بکشم از فکر کردن به استفاده از این واژهها. بهجای اینکه پای همدیگر را بگیریم، دست هم را بگیریم. اینطوری اگر من زمین بخورم هم مطمئنم که تو بلندم میکنی. اینطوری یک جمعی مطمئنند که هیچوقت مثل قبل دسته جمعی زمین نمیخورند...
دیگران هم اگر ادامه دادند تو ادامه نده احمد. اگر رفاقت ندیدی تو رفیق باش. همانطوری که همیشه رفیق مردمت بودهای و هستی و خواهی بود. اصلاً مگر دست خودت است؟ غلط میکنی رفیق مردمت نباشی!