2011/04/30

#946

فرانسه ، یکسال بعد :

یک مشت خاک تهران را به تمام پاریس نمی‌دهم !


حالا می‌شود یکسال که در ادامه‌ی سفر تبعید در فرانسه‌ام . صبح روز شنبه یازده اردیبهشت در فرودگاه اربیل برای اولین بار در عمرم سوار هواپیمای اتریشی شدم و چند ساعت بعد مجدداً از وین پریدیم بسمت پاریس . با همین آرش بهمنی زرافه بودم . هر دو آخرین نفراتی بودیم که سوار شدیم . رفقای ما در حزب کومله‌ی کردستان که الآن رفقای اولترا سبز شورای نگهبان راه سبز در همین پاریس وحشت دارند که کسی بداند که از طریق آنها "برای تحصیل" بیرون آمده‌اند ، در مدت اقامتمان در عراق آنقدر آنقدر و آنقدر بما محبت کرده بودند که عمری را مدیونشان خواهیم بود و انگار که دلمان نمی‌آمد از پیششان برویم . پلکان هواپیما را شمردم : درست هجده‌تا بود . به آخری که رسیدم همانجا ایستادم ، شصت هر دوتا دستم را با کمی مکث رو به هر سه طرف گرفتم ، و سوار شدم . مرغ از قفس پریده بود !

شب که رسیدیم تمام پاریس جشن بود . هم شنبه‌ی تعطیلشان بود و هم جشن اول ماه می روز کارگر . دقیقاً همانروزی که ملت در ایران توی سر خودشان می‌زنند اینها اینجا در پایکوبی بودند . اولین نزول اجلالمان در میدان باستیل بود . با آرش همینجور چارقاچ زرق و برق و ملت و جشن و بعد همدیگر را نگاه می‌کردیم و چون مطمئن بودیم که خودمان هیچ عیب و ایرادی نداریم به ریش این ملت مشنگ الکی خوش می‌خندیدیم . با یکساعت پرسه‌‌ی کشنده بالاخره هتلمان را که پیدا کردیم همان جلوی در یک پسر و دختر بچه که جمعاً روی هم بیست سالشان هم نمیشد همانجا رسماً داشتند با هم جفتگیری می‌کردند . ده دقیقه‌ی بعد که یارو کلید اتاق را اشتباهی بهمان داده بود و انداختم توی قفل و در را که باز کردم خانم لخت مادرزاد همینجوری فرانسه بلغور می‌کرد و بطرفم می‌آمد متوجه شدم که عیب و ایراد از اینها نیست ، ظاهراً ما خجسته می‌زنیم : اینجا فرانسه است !

حتی بقدر یک یورو پول نداشتیم . دلمان آبجو خواسته بود و ناچار بودیم که وسط تمام آن پایکوبی‌ها و شادیها فقط تماشا بکنیم . و نه هیچ چیزی برای خوردن . فقط یک شماره تلفن در فرانسه داشتیم که آن الدنگ هتلیه حتی بما اجازه‌ی تماس با آنرا هم نمیداد . به قیافه‌ی هم نگاه می‌کردیم و می‌خندیدیم . بقول آرش غربت غربت که میگفتن درست همینجا بود ! بالاخره به مرحمت یک هتلی دیگر که قبلش اشتباهی آنجا رفته بودیم توانستیم با رضا معینی تلفنی صحبت بکنیم . علی الحساب تمام جد و آباد ما در فرانسه محسوب می‌شد ! به معجزه‌ای یارو هتلیه تصمیم گرفت به ما بدبختهای فلک زده که با حفظ سمت نویسنده هم بودیم و توی مملکت خودمان هزار جور سر و صدا و ادعا و زرت و پرت هم داشتیم و خدا را هم عمراً بنده نبودیم دوتا پرتقال ، یک سوم بطری آب پرتقال و دوتا چیزی شبیه به پیراشکی بدهد . خوشبختی در تمام وجودمان مواج شد ! نباید کم می‌آوردیم ، این تازه اول راه بود . دویدیم هتل و ساکمان را باز کردیم و یک بطری جانی واکر که از عراق با خودمان آورده بودیم باز کردیم و چون هیچ پیاله‌ای نداشتیم توی در همان جانی واکر ریختیم و سلام دادیم و خوردیم . مزه‌مان هم یکی از همان پرتقالها بود که آرش با دستهای دراز و چرکش منهدم کرده بود و با هر پیکی که بالا می‌رفتیم یک گاز به آن می‌زدیم . ما کم نمی‌آوریم !

اینکه بعد و بعدتر و بعدترهایش چه شد و چه دارد می‌شود را شاید بعداً جای دیگری نوشتم . راست گفته باشم همین الآنش هم دارم می‌نویسم ولی تا کامل نشود منتشر نمی‌کنم . اینکه فردایش حوالی یازده صبح "جد و آبادمان" آمد هتل و قدری بما پول داد تا بتوانیم به مدد مک دونالد به حیاتمان ادامه بدهیم . اینکه عصرش خانم امیری و آقای اسدی و آمدند پیشمان و ما تمام پدر و مادر و خواهر و برادر و خیلی بیشتر از جد و آبادی که داشتیم و ولی خبر نداشتیم را هم دیدیم از خودمان خوشحالی‌ها در کردیم . این دو نازنین هنوز هم تمام داشته‌ی ما از دوست و خانواده و عزیز و عزیزترین هستند .

چهل روزی را سرگردانی کشیدیم تا بابک داد خانه‌ای برای ما جور کرد . بابک گاهی شبها پیشمان می‌آمد ، دوتا شیشه خالی می‌کردیم و تا نیمه‌های شب حرفها داشتیم که برای همدیگر بزنیم . گاهی هم صدای خنده‌هایمان که دیگر کمتر پیدا میشد فلک را کرد می‌کرد . بابک را اینجوری نگاه نکنید ، به جرأت یکی از معدود کسانی است که می‌تواند منرا به قهقهه بیندازد .

حالا یکسال می‌گذرد . خیلیها را دیدیم ، خیلیها ما را دیدند . از هر ده نفری که دیدم نه نفر درجا تصمیم گرفتند که سر به تن من نباشد . آن یکی دیگر هم بعدش به همین نتیجه رسید . نه اینکه من یا آنها بد باشم و باشند ، اینجا اگر که می‌خواهی سرت به تنت باقی بماند نباید سر به تن هیچکس دیگری باشد ! انگار که فقط در یک صورت می‌توانی بالا بروی آنهم اینکه دیگری را بکشی پائین . هیچکس به راه دیگری فکر نمی‌کند یا شاید اصلاً نمی‌خواهد که فکر بکند . رفتم و کنار رود سن خانه‌ای زیر یک سقف شیروانی برای خودم گرفتم در حومه‌ی پاریس . اینجا که من هستم فقط به یک طریق می‌توانی آشنائی ببینی آنهم اینکه خودت رفته باشی دنبالش . خود آدم هم که خب طبیعتاً مرض ندارد ! گاهی اگر التماس‌هایمان دل خانم امیری را بسوزاند و باور بکند که فقط محض رفع دلتنگی و نه برای قرمه سبزی می‌خواهیم ببینیمش ، تا مجوز بدهد با همین آرش زرافه با کله می‌دویم پیششان و چند ساعتی را انگار که درست وسط خانه‌مان و پیش خانواده‌مان هستیم آنجا سر می‌کنیم . هوشنگ اسدی هم قطعاً تا دم رفتن چند بار تیکه‌هائی بارمان می‌کند که دلت می‌خواهد همانجا بدلیل نامعلومی بیفتی بمیری !

غیر از این همان رفیق شفیق بابک است که خودش آدرس را دارد و گاهی اگر هشت ماه یکضرب هر روز باهاش قرار بگذاری آخرش چند روزی می‌آید ، منرا کاملاً از کار و زندگی می‌اندازد ، هیچ رحمی به یخچال نمی‌کند ، ساعت پنج صبح تازه خوابیده‌ای یکدفعه با آرنج به پهلویم می‌کوبد و لاینقطع سیصد دفعه می‌گوید علی ، علی ، علی ، علی و خوب که مطمئن شد خواب از سرت پریده خودش می‌رود می‌خوابد ، و بعدش در حال برگشتن تمام شام و نهارهای نخورده و سختی‌هائی که در طول اقامتش اینجا کشیده را برایم لیست می‌کند ، چپ چپ نگاهم می‌کند و می‌گوید برو بابا ، دیگه نمیام !

و اینجا هر روز تمام وجودم بیشتر از روز قبل انگار که ناخواسته می‌جنگد که به هیچ و هیچ و هیچ چیز اینجا "عادت" نکند . به هر دلیلی و به هر خیابانی که بروم تمام ذهنم منرا به خیابانهای تهران می‌برد و حتی اجازه نمی‌دهد که یک آدرس را به خاطر بسپارم . اینجا هیچ رفتاری برایم با همان رفتار پر ایراد مردمم در پیاده‌روهای تهران قابل مقایسه نیست . من همه جا دنبال همان رفتار می‌گردم . اینها خوبند ، اینها با فرهنگند ، اینها فرشته‌اند ، اصلاً اینها خدایند ، من دلم مردم خودم را می‌خواهد ، من دلم اینجا و اینها را نمی‌خواهد ، من هنوز ناچارم شبها با خودم چهار ساعت کشتی بگیرم ، به دهها چیز متوسل بشوم برای یک قدری خواب . و من واقعاً خوشحالم که به این یکسال دلم هیچ چیزی را در اینجا نخواسته . اینجا همین که می‌توانم باشم برایم کافی است . دلم تهران می‌خواهد ...