2011/11/22

#1057

قدری حسرت ، قدری شادی ، در چهار سالگی وبلاگم ...



شاید ما ایرانی‌ها عادت داریم که حتی در مناسبتهائی که عموماً باید شادی کرد هم غصه بخوریم . لااقل تمام تلاشمان را می‌کنیم . الآن هم نه اینکه خواسته باشم که بگویم "البته من ..." یا مثلاً "ولی در مورد من ..." و این حرفها . نخیر ! دقیقاً همینیه که هست ! امروز وبلاگم چهار ساله می‌شود و من به همان اندازه که خوشحالم ، یک عالمه هم غصه و حسرت دارم . اتفاقاً خیلی از آن حسرتها را هم همین وبلاگ به دلم گذاشته . اصلاً اشتباه نکردید ، دقیقاً می‌خواهم از دوری و مادر و مکافات غربت تا دلم بخواهد غر بزنم . اینجا و در این صفحه سالی یکبار که حق دارم برای خودم چس‌ناله کنم ، ندارم ؟!

بر خلاف سالهای قبل و چنین روزی ، امروز می‌خواستم اصلاً هیچی ننویسم . شاید بسکه تمام حرفهائی که می‌خواهم بزنم را دیشب تا حالا با خودم گفته‌ام . چهار سال پیش من در جائی بودم که نمی‌توانستم به عقب برگردم و حرف کوئیلو در گوشم بود که "در جائی که نمی‌توان عقب‌گرد کرد فقط باید در جستجوی بهترین راه برای جلو رفتن بود" . همانی که نبوی بهش می‌گفت "راهی برای نفس کشیدن" . حالا امروز این نفس کشیدن هر اسمی که می‌خواهد داشته باشد : طنزنویس ، روزنامه‌نگار ، بلاگر ، ... هرچی . این اسامی که همین حالا هم نمی‌خواهم بدانمشان از همان روز اول آذرماه 86 چیزی را بمن داد که تا همین حالا بهترین و مهمترین و بزرگترین داشته‌ام است : مخاطب . کسانی که نمی‌دیدی ولی با همه‌شان حرف می‌زدی . و این مخاطب خوشحال کننده‌ترین چیزی بود و هست که وبلاگم بمن داد . درست در زمانی که در یک اتاق نه متری تنهای تنها نشسته بودم ، تمام وجودم فریاد بود ، ولی به دیوار نمیشد که گفت ...

خیلی از آن مخاطبها رفتند ، خیلی‌ها ماندند ، خیلی‌ها هم دارند می‌آیند . خیلی‌ها هم می‌خواهند سر به تنم نباشد چون به آن کسانی که دوست داشتند عکسشان را در ماه ببینند متلک گفته‌ام . در این چهار سال من بارهای بار تمام انواع میوه‌های ممنوعه را خورده‌ام . با ولع هم خورده‌ام ! حاصلش این شده که با لگد از بهشت بیرون انداخته بشوم ، کار از دست بدهم ، تهدید بشوم ، خیلی وقتها بیشتر از وقتی که در ایران بودم "بترسم" ، و خیلی چیزهای دیگر . ولی دیشب تا حالا هرچی فکر کردم دیدم اگر همین حالا یک سبد دیگر میوه‌ی ممنوعه جلویم بگذارند دوباره تمامش را با ولع می‌خورم ! کی از کف و سوت و هورا بدش می‌آید ؟ به خودم گفتم مگر من بلد نیستم چیزی بگویم و بنویسم که ملت خوششان بیاید ؟ مگر کار سختی است سوار موج احساس مردم شدن ؟ به خدای محمد از کاری که الآن دارم می‌کنم بهتر بلدم . ولی خب که چه ؟ که ببرند بمن جایزه بدهند ؟ که بعنوان طنزنویس محبوب اسمم را ببرند ؟ که بشوم سلطان قلبها ؟ هنوز هم هرچی فکر می‌کنم دلیلی نمی‌بینم که اگر کسی دوست دارد دروغ بشنود و خود ناراست منرا ببیند منهم دروغ بگویم و با او چیزی باشم که خود واقعی من نیست . عذابش را هم می‌خرم ، تازه اخیراً عادت کرده‌ام که از این عذاب خوشم هم بیاید ! عینهو یک زخم که وقتی بهش دست میزنی گز گز می‌کند و آدم درحالیکه دردش می‌گیرد خوشش هم می‌آید !

خیلی وقتها خودم در خلوت از خودم دلخور شده‌ام که چرا فلان حرف را گفته‌ام و یا چرا حرفم را اینطوری گفته‌ام . خصوصاً در خارج کشور که من خیلی از کسانی را که بهشان متلک گفته‌ام و شوخی کرده‌ام را از نزدیک هم دارم می‌بینم . دو ماه دیگر می‌شود دو سال که از ایران بیرون آمده‌ام ولی هنوز هر کاری می‌کنم نمی‌توانم موقع نوشتن ملاحظه‌ی کسی را بکنم که جلوی چشمم است . هی با خودم قرار می‌گذارم که چیزی نگویم ولی همچی که دستم می‌رود روی کیبورد کار تمام است ! منهم دیدم اینطوریه ، با خودم قرار گذاشتم که دیگر با خودم هیچ قراری نگذارم ! برای خودم هم جالب بود که از اردشیر امیر ارجمند آنهمه گلگیر و سپر پیاده کردم بعد صاف جلویم ایستاده ، بیشتر از یکساعت حرف زدیم ، یکساعت منرا به راه راست هدایت کرد ، بعد من تهش برگشتم گفتم اتفاقاً حالا که می‌بینم از شوخی‌های من خوشت نمی‌آید حتماً از این به بعد بیشتر با تو شوخی می‌کنم ! همان حرف‌هائی که تو بهشان می‌گوئی "قبیح" ! موقع خداحافظی هم گفتم تمام ویدئوهایت را ، هر جا که بروی حرف بزنی ، یکجا می‌خرم !

من این حرف را بارها و خصوصاً درباره‌ی زندگی‌ام گفته‌ام ، حالا همان را درباره‌ی این وبلاگ و آن وبلاگها که بستند می‌گویم : اگر همین امروز دوباره اول آذرماه 86 بشود و من بخواهم شروع کنم ، در چهار سال آینده دقیقاً همان کارهائی را خواهم کرد که در آن چهار سال گذشته کرده‌ام . اگر خطا کردم هم می‌پذیرم ، ولی حتماً همان کارها را می‌کنم !

و برادرم نیک آهنگ کوثر . خیلی بهت عیب و ایراد دارم ولی چون همه را به خودت گفته‌ام و دو سه بار هم نسبتاً زد و خورد کرده‌ایم اینجا نمی‌گویم ! کارهائی که تو به این مدت برای من کرده‌ای را اگر بخواهم بگویم باید بنشینم دوباره چهار سال وبلاگ بنویسم ، برای همین فقط ته جمله را بهت می‌گویم : ممنونم برادر ...