بعضیها میمیرند و عزتشان اضافهتر میشود ، بعضی دیگر هرچه بیشتر زنده میمانند بیعزتتر میشوند . بیعزتها که اصرار هم دارند که بیشتر زنده بمانند ، که بقایشان در هرچه بیعزتتر شدن خودشان و اطرافیانشان است ، آنهائی را که از همان اول اسم "عزت" همراهشان بوده را نمیبینند چون دیده شدن "عزت"ها باعث ندیده شدن خودشان است . با عزتها حاضرند بمیرند ، اگر وضع دگرگون نشد ، بیعزتها میکشند تا وضع دگرگون نشود . عزتها برای بردن درد دختران و پسرانشان بدنبال پناهی میگردند بیعزتها خودشان درد دختران و پسران عزت هستند ...
سحابی آنروزی که در خبرگان قانون اساسی به ولایت فقیه نه گفت شایستهی عزت شد . بار دیگر که در بازنگری قانون اساسی به همان اصل مسخره نه گفت عزتش بیشتر شد و آنهائی که از بیشتر شدن عزتش وحشت داشتند و هنوز هم مثل قبل از مردهی عزت میترسند فقط کمتر از یکسال طول کشید تا برای بستن راه هرچه عزت است زندانیاش بکنند و شکنجهاش بکنند تا به بیعزتی خودش اعتراف بکند . همانهائی که بعد ناچار میشوند که همان شکنجهگر سحابی را به مسخرهترین شکلی در حمام بکشند . سحابی ، یعنی کسی که در یک چهارم عمرش "عزت" را در زندان نگهبانی کرد و هر بار که بیرون آمد بر عزتش افزوده شده بود ...
حالا دختران و پسران سحابی ماندهاند . آنهائی که هنوز دردشان به جائی برده نشده و "عزت"شان هر روز جریحه برمیداشت از آنهمه درد . که حالا یک درد بزرگتر هم به دردهایشان اضافه شده : درد از دست دادن خود عزت . خدایا حالا ما دختران و پسران عزت دردمان را به کجا ببریم ... ؟