میخواهم بگویم جنایت ، میبینم کم است . خیلی کم است برای وصف این ماجرا . بگویم فاجعه ، باز میبینم حرفم را درست حسابی نزدهام . نمیدانم ، شاید هم از بس در تمام این روزها درباره جنایت و فاجعه و قتل حرف زدهایم دیگر معنیهایشان برایمان کمرنگ شده . واژههائی که یکروز بکار بردنش مو به تن هر بنی بشری راست میکرد حالا امروز اینقدر عادی و راحت و هر روزه ، جا و بیجا از دهنمان درمیآید که نه انگار به معنائی که پشتش خوابیده . شاید هم بعد از شنیدن خبر مرگ دختر در تشییع پدر هنوز آنقدر شوکهام که ذهنم واژهای پیدا نمیکند برای وصف ماجرا ...
گاهی اتفاقی میافتد که از قبل توی ذهنت زمینهاش را داری . مثلاً حداقل یکسال هر روز در ضمیر ناخودآگاهمان انتظار دستگیری موسوی را داشتیم . وقتی که دستگیر شد اتفاقی بود که مدتها قبل توی ذهنمان رخ داده بود . چیز جدیدی نبود . شاید برای همین هم از واژهها و عبارتها راحت استفاده کردیم . دستگیریاش برای جنبشمان یک اتفاق روزمره بود . ده روز بعد از شکل گیری جنبش وقتی در تجمعات شهید میدادیم هم همینطور شد . شهید دادن هم برایمان روزمره شد . و استفاده از واژهها راحت . اما امروز یک دفعه پا میشوی میبینی دختر را در مراسم تشییع پدر کشتهاند . چه فرقی میکند که با چی ؟ با مشت ، با لگد ، با پنجه بوکس ، با هرچی ؛ کشتهاند . سی سال ات که همه میگویند از این جمهوری اسلامی هر کاری برمیآید ها ، ولی انگار نمیتوانیم باور کنیم . واقعاً همه کار ؟ هر کاری و فقط برای بقا ؟
من نمیدانم اسم این ماجرا را چه بگذارم . نمیدانم از چه صفتی برای وصفش استفاده کنم . ولی ماجرائی که بر هاله گذشت همانی نبود و نیست که به سیاق معمولمان فقط گوشهی عکسش را روبان سیاه یا سبز بزنیم و بگذاریم در صفحاتمان . نمیدانم ، شاید برویم قدری نفس بکشیم بعد دوباره به ماجرا نگاه کنیم بهتر باشد . نفسهای عصبانی . دیروز برای مطلبم دنبال عکس سحابی میگشتم ، امروز برای دخترش ، فردا برای ... ؟؟؟ و بمن میگویند فحش نده . حالم بد است ...