ما ماندیم و کاسبکارها ؛ حالم بد است رفیق...
.
.
اینروزها حال هیچکداممان خوب نیست . هرچقدر که به این روز لعنتی 22 خرداد نزدیکتر شدیم هم حالمان بدتر شد . با امسال ، چهارتا 22 خرداد گذراندهایم اما هیچکدامشان لعنتی مثل حالا و مثل امسال نبود . وقتی دوستانی را میبینم که خودشان را برای شرکت در انتخابات چاکچاک میکنند ، همانهائی که چهار سال پیش در کنارشان گفتیم نترسیم ، ما همه با هم هستیم ، بخدا خودم هم نمیدانم چرا ، ولی حالم بد میشود . حس میکنم بهم خیانت شده . حس میکنم چه راحت بازی خوردم . از خودم بدم میآید ...
میدانید ؟ حس آن رزمندهای را دارم که جنگ که تمام شد همسنگرهایش را دید که به کاسبکاری رفتند سراغ امرار زندگیشان از هر راه میانبری . وقتی که دید حتی آن سنگر و خاکریز هم که او صادقانه برای میهنش همانجا جنگیده ، از همان موقع هم محل کسب همسنگرش بوده . آن قبلها که این چیزها را میشنیدم ، بسکه از اساس جنگ و جبهه را قبول نداشتم ، شاید هم توی دلم میگفتم گور پدرش ، میخواست اصلاً نرود بجنگد . این حس چه زود یقهی خودم را هم گرفت ...
به خودم میگویم مگر تو هم از اولش چیزی بهنام انتخابات و صندوق و رأی را قبول داشتی ؟ اصلاً گه خوردی که تا تقلب شد پریدی بیرون و حالا ناله برداشتهای . بعد هم به خودم جواب میدهم : نمیدانم ، دست خودم نبود ، از همین شب 22 خرداد ، به خودم که آمدم بیرون بودم و تا آخرین روزش که در ایران خبری بود . شاید این حس همانی باشد که میگویند اگر به ایران حمله بشود ، پای ایران که بیفتد همین ماها اول از همه در پیشانی جنگ ایستادهایم ...
امروز کاسبکارها را که میبینم حس میکنم که به تمام آنچه که صادقانه و بی هیچ چشمداشتی در حد توانم از دستم برآمد و انجام دادم خیانت شده . خوشبختانه شناسنامه و تعریف من از جبش سبز نیست . بعبارتی خوشبختانه من متولد جنبش سبز نیستم که حالا نگران از دست رفتن تعریف و شناسنامهام باشم . باز هم خوشبختانه آنقدر بهروز هستم که به قول یک رفیقی مثل خیلی از انقلابیون 57 که خیلی زود متواری شدند و هنوز هم تنها داشتههایشان در سال 57 پارک شده ، نگران پارک شدن خودم در 22 خرداد 88 نباشم . فقط حالم خوب نیست ، میفهمی ...؟
همهمان تا به امروز برسیم روزهای خیلی بد و سختی را گذراندیم . من در تلخترین روزها طنز نوشتم و برنامه طنز ساختم و این سختترین کاری بود که میشد کرد . در سختترین و بدترین روزهای زندگی شخصی خودم بیوقفه و بارهای بار بدون هیچ چشمداشتی کار کردم . درست در روزهائی که زندگی کمرم را شکسته بود و جلوی چشمم هم بودند کسانی که تا صد دلاری را نمیگرفتند حاضر نبودند حتی راجع به ایران حرف بزنند . همان کاسبکارهائی که حالا و در انتخاباتی دیگر ، به راحتی آب خوردن تمام آنچه که تا دیروز شد و اتفاق افتاد را -و البته تا میشد از آن کاسبی هم کردند- کنار گذاشتند و حالا دکان جدید را چسبیدهاند ...
حالم بد است رفیق ، میفهمی ...؟
.
.
اینروزها حال هیچکداممان خوب نیست . هرچقدر که به این روز لعنتی 22 خرداد نزدیکتر شدیم هم حالمان بدتر شد . با امسال ، چهارتا 22 خرداد گذراندهایم اما هیچکدامشان لعنتی مثل حالا و مثل امسال نبود . وقتی دوستانی را میبینم که خودشان را برای شرکت در انتخابات چاکچاک میکنند ، همانهائی که چهار سال پیش در کنارشان گفتیم نترسیم ، ما همه با هم هستیم ، بخدا خودم هم نمیدانم چرا ، ولی حالم بد میشود . حس میکنم بهم خیانت شده . حس میکنم چه راحت بازی خوردم . از خودم بدم میآید ...
میدانید ؟ حس آن رزمندهای را دارم که جنگ که تمام شد همسنگرهایش را دید که به کاسبکاری رفتند سراغ امرار زندگیشان از هر راه میانبری . وقتی که دید حتی آن سنگر و خاکریز هم که او صادقانه برای میهنش همانجا جنگیده ، از همان موقع هم محل کسب همسنگرش بوده . آن قبلها که این چیزها را میشنیدم ، بسکه از اساس جنگ و جبهه را قبول نداشتم ، شاید هم توی دلم میگفتم گور پدرش ، میخواست اصلاً نرود بجنگد . این حس چه زود یقهی خودم را هم گرفت ...
به خودم میگویم مگر تو هم از اولش چیزی بهنام انتخابات و صندوق و رأی را قبول داشتی ؟ اصلاً گه خوردی که تا تقلب شد پریدی بیرون و حالا ناله برداشتهای . بعد هم به خودم جواب میدهم : نمیدانم ، دست خودم نبود ، از همین شب 22 خرداد ، به خودم که آمدم بیرون بودم و تا آخرین روزش که در ایران خبری بود . شاید این حس همانی باشد که میگویند اگر به ایران حمله بشود ، پای ایران که بیفتد همین ماها اول از همه در پیشانی جنگ ایستادهایم ...
امروز کاسبکارها را که میبینم حس میکنم که به تمام آنچه که صادقانه و بی هیچ چشمداشتی در حد توانم از دستم برآمد و انجام دادم خیانت شده . خوشبختانه شناسنامه و تعریف من از جبش سبز نیست . بعبارتی خوشبختانه من متولد جنبش سبز نیستم که حالا نگران از دست رفتن تعریف و شناسنامهام باشم . باز هم خوشبختانه آنقدر بهروز هستم که به قول یک رفیقی مثل خیلی از انقلابیون 57 که خیلی زود متواری شدند و هنوز هم تنها داشتههایشان در سال 57 پارک شده ، نگران پارک شدن خودم در 22 خرداد 88 نباشم . فقط حالم خوب نیست ، میفهمی ...؟
همهمان تا به امروز برسیم روزهای خیلی بد و سختی را گذراندیم . من در تلخترین روزها طنز نوشتم و برنامه طنز ساختم و این سختترین کاری بود که میشد کرد . در سختترین و بدترین روزهای زندگی شخصی خودم بیوقفه و بارهای بار بدون هیچ چشمداشتی کار کردم . درست در روزهائی که زندگی کمرم را شکسته بود و جلوی چشمم هم بودند کسانی که تا صد دلاری را نمیگرفتند حاضر نبودند حتی راجع به ایران حرف بزنند . همان کاسبکارهائی که حالا و در انتخاباتی دیگر ، به راحتی آب خوردن تمام آنچه که تا دیروز شد و اتفاق افتاد را -و البته تا میشد از آن کاسبی هم کردند- کنار گذاشتند و حالا دکان جدید را چسبیدهاند ...
حالم بد است رفیق ، میفهمی ...؟