حالا دقیقاً شد سه سال که به همچین روزی و تقریباً همچین ساعتی بعد از سه شبانه روز تمام مجاهدت که ساعتها نشسته بودم مراحل ایجاد یک وبلاگ را تنهائی کشف کرده بودم اولین مطلب وبلاگیام را در تو نوشتم و پست کردم و بعد سرم را قدری از مونیتور عقب گرفتم و با رضایت و غرور خاصی لبخندی زدم و تو را از قدری دورتر نگاه کردم و در آن اتاق تنها توی دلم گفتم : خب ، بالاخره و دوباره باز نوشتم من ...
راستی قبل از آن چند وقت شده بود که ننوشته بودم ؟ پنج سال ؟ شش سال ؟ شاید آخرینهاش نمایشنامههای طنزی بود که مینوشتم و خودم هم اجرا میکردم . با آن گروه آریا که ..... که هیچی ..... طبق روال یادش بخیر ...
آنموقع در تو نوشتم که فقط نوشته باشم . چند سال بود که داشتم خفه میشدم و بقول نبوی تو راهی بودی که من برای نفس کشیدن پیدا کرده بودم . آنروزهائی که بخاطر غلط شش هفت سال پیشش تازه هم نمره شده بودم و آمده بودم بیرون و رفت و آمد و روابط و معاشرتهایم درست روی عدد صفر ایستاده بود و بمن دهن کجی میکرد ...
و چه میدانستم که تو چه بلائی قرار است بسر من بیاوری به جبران این راه تنفسی که برایم باز کردهای ! اولین صفحهات فقط 55 روز دوام آورد و نه فیلتر ، که "بدلیل مصادیق مجرمانه" کلاً بسته شد . ساعت دو نیمه شب بود که هنوز یادم نرفته . انگار عزیزترین کست را از دست داده باشی . دو روز بعدش به کپ گذشت و تا که دومیات را زدم . و ادامه دادم . آنهم خیلی زود "به دستور مقامات قضائی" فیلتر شد و من هر روز برای دیدن تو ناچار بودم از هزارتا پروکسی استفاده بکنم . انگار که همان اتاقک تنهائیام سالن ملاقات زندان باشد و من تو را از پشت شیشه نگاهت میکردم و با گوشی حرف میزدیم . آن صفحه هم بخاطر "مصادیق مجرمانه" بسته شد آخر ...
حالا و حدود دو سال و نیم است که با هم اینجائیم . در یک محیط غریبه . آمدم به یک فضای خارجی بیرون از ایران که نتوانند ببندند تو را : بلاگ اسپات . آنروزی که آمدم اینجا نمیدانستم که بعدش خودم هم برای اینکه بسته نشوم باید بیایم به یک محیط غریبتر ، و باز هم خارج از ایران . همه چیز چرا اینجوری میشود آقای وبلاگ ؟ همه چیز چرا اینقدر گه است ؟
کم کم تو شدی راهی که دیدم انگار غیر از من خیلیهای دیگر هم در تو نفس میکشند . خوشحالتر شدم . گاهاً البته نفس بعضیها را هم میگرفتیها ! ولی به روی هم نمیآوردیم و باز جلو میرفتیم . بعد از کودتای انتخاباتی 88 تو دیگر آنقدر بالغ شده بودی که تقریباً بشکل یک رسانه درآمدی . روزهای لحظه لحظههای بودن را در خودت ثبت میکردی . تمام لحظههای منرا و همه را . دمت گرم !
و خیلی وقتها هم بخاطر تو چه فحشها که من نخوردم لعنتی ! چه بلاها که به سرم آوار نشد . گاهی که عصبانی میشدی و فریاد میکشیدی صدای خیلیهای دیگر بودی ولی بلایش را من میکشیدم . راستی میدانی آخرین فریادی که بسر حسن نصرالله کشیدی منرا از کار بیکار کرد ؟ میدانی صدای امریکا برنتابید که تو به کسی که میخواهد هویتت را ازت بگیرد بد و بیراه بگوئی ؟ گیرم که تند هم رفتی . ولی آنجا که من بودم شکر خدا بهش میگفتند "بخش فارسی صدای امریکا" نه بخش "عربی" که اینطور برای حسن نصرالله قرمساق سینه زدند ! گفتند حذف کن و بگو ببخشید ناگهان تلفن قطع شد ! کابلها اینجا خیلی عیب و ایراد دارد در فرانسه ، احتمالاً خط رو خط شده باشد !
تولدت مبارک عزیز دلم . تولدت مبارک عشق . تولدت مبارک آقای وبلاگ بداخلاق !