2010/03/13

#687

58 روز است که از ایران زده‌ام بیرون ؛ 35 سالگی‌ام اینطوری شروع شد !

فقط چند دقیقه بعد از رد شدن از مرز

درست می‌شود 58 روز که از کوههای کردستان ردم کردند به اینطرفی که وطن نیست ولی در عوض می‌توانی باشی و از جائی پائینتر از بالای دار بایستی و حرف بزنی . سی و پنج سالگی من از این روز پنجاه و هشتم شروع می‌شود . پیش از آمدن از مادرم و هم پدر عذر خواستم که هیچ کاریم و هرگز مثل آدمیزاد نبود . اگر هم که از کشور بیرون آمدم نه آنطور که مادرها و پدرها آرزو دارند که با دل خوش و ویزا و ولکام و ماچ در فرودگاه و چانه زنی برای اضافه بار و غیره بیرون بروم که با دل خون و هزار واهمه فرار کنی کوه را بگیری بروی بالا و فقط یکجا فرصت کنی برای تماسی که : من رد شدم . و از تمام رفقای نادیده‌ام هم عذر خواستم که در هر مناسبت پیش روی بینشان نیستم که اشک آور را تنها تنها نخورند بی معرفتها !

در این سفر تا دو هفته دیگر به پاریس می‌رسم . جائی که خیلی از کوهنوردان پیشکسوت من در آخر سفرشان به آنجا رسیده‌اند و اینروزها با هم که تماس میگیریم چه خاطرات مشترکی تعریف می‌کنیم از فتح قله‌ای که با تمام وجود افسرده‌ایم از فتحش . از مکانهای مشترکی که او دیروز بوده و من امروز هستم برای هم اینقدر می‌گوئیم تا یادمان برود که چقدر آدم به درد می‌آید از ذکر همین مصیبتها . 22 بهمن که شد و دور بودم نشستم به شیون و فغان ، داد و بیداد . به این مدت دوبار شد که رسماً گریه کردم . یکی هجده روز از صخره نوردی‌ام میگذشت و دلم سخت برای مادرم تنگ بود . یکی هم همین 22 بهمن که حاضر بودم تمام وجود مختصر مانده‌ام را داده باشم تا به آن روز بین رفقایم باشم . شاید این حالی که همین حالا هستم و می‌نویسم این تعداد رسمی را بکند سه بار ...

حالا سی و پنج ساله می‌شوم . نمیدانم چند تولد دیگر را باید دور باشم از جائی که تمام وجودم متعلق به آنست و خوب که نگاه کنم تمام وجود آنهم از من است و از ماست . خیلی حرفها دارم که تا پیش از رسیدن به پاریس به میلیونها ملاحظه نمیتوانم بگویم . مدیون محبت خیلیها هستم که چنان بسیج دست بدست هم دادند تا من و ما بعنوان سفرای جنبش سبز بتوانیم سلامت به سفارتخانه‌هایمان برسیم . این حرفها را به وقتش خواهم گفت . حالا حرف اینست که به خدای محمد تلخ ترین میلادم را دارم میگذرانم و بسختی تجربه میکنم . چنین روز شادی را اینچین غمگین هم می‌توان گذراند ؟ تو خدائی ، هر کاری میتوانی بکنی . حتی اینکه شیرین‌ترین اتفاقها را زهرمار به کاممان بریزی . ببین که هر جا باشم باز هم ول نمیکنم از گیر دادن بتو به هر بهانه‌ای ! خدایا ! بچرخ تا بچرخیم !