و محمود خدای جهان شد و گفت : امروز دیگر تو رأی داده ای !
.
در حکایتی سنگ نبشت که الآن زیر آبهای سد سیوند است چنین آمده : آورده اند که البته ما از این شانسها نداریم ولی روزی محمود در میان استقبال میلیونی زیر دست و پا الهی که له شد مرد . نکیر و منکری آمدند و ساعتی به سوال از امریکا و جواب به اسرائیل طی شد . چون آنها را کمثل المعاصرین از جوابهای محمود خاطر بسیط گشت پس ورا به ملکوت ببردند . در ملکوت استقبال از او چنان بود که وی مسافت نیم متری بین دوزخ و برزخ را سه سال نوری در راه بود . عزرائیل را از آنهمه حلول جمال خداوندی در اندام و صورت و سیرت و بقیه ی جاهای محمود خوف عظیم در گرفت پیش نیامد در رفت . گفتند خاطر ما بسیط کردی چیزی بخواه . پیامی داد گفت اینرا در ملکوت پخش کنید . خاطرها بیشتر بسیط شد جوری که به موبایل ملائکه اس.ام.اس فراوان رسید . (اس.ام.اس در نسخ محفوظ است !) چون ندانستند با او چه کنند رب العالمین بیاوردند و بگفتند تو ورا رأی بده تا چه کنیم . رب گفت : تو دنیا را بجای ما مدیریت کردی حال آنکه ما خود از مدیریت آن با نفت ۵ دلاری سخت در بماندیم . تو بهشت را جهنم کردی کاری که ما با اینهمه دنگ و فنگ نتوانستیم کرد . تو فرستادگان ما را همه یک تنه سخنگو شدی جبرئیل نتوانسته بود . تو کوه پول را کاه کردی ما چنین معجزتی عمراً به کسی نتوانستیم داد . تو نور ما را در سازمان ملل بدیدی ما تا هنوز در هیچ مرآتی نور خودمان را نتوانسته ایم که دید . تو نزد همه اعراب از ما محبوبتر شدی ای خدا ازت نگذره . (در اینجا خدا با رب العالمین فرق دارد - در نسخ محفوظ است !) تو همه مخلوق ما را دور میدان از چماق چنان ترساندی ما دور فلک از جهنم نتوانستیم که تا اینهمه ترساند . تو بر همه چیز کائنات چنان راه حلها دادی ما در اینهمه کتاب نداده بودیم . تو چنان بی دعوت در همه جا حاضر شدی ما با تمام ادعای خدائی مان ولو با دعوت اینهمه جا یک آن حاضر نبودیم . مختصر گفته باشم تو (.....) ما را زدی من به این رأی میدهم (قسمت نقطه چین در نسخ ، خط خطی شده احتمالاً باندهای مافیائی اعصاب رب العالمین را خط خطی کرده باشند - باند مافیائی هم در نسخ محفوظ است !)
پس محمود بخندید و گفت : آنروزها که میگوئی همه روز تبلیغات من بود برای اینی که گفتی ... امروز دیگر تو رأی داده ای !
ای انسان ! این حکایت از اینرو نیاوردم که پند بگیری بلکه آوردم تا بروی اصل حکایت را بخوانی که از داور خان مرا رسید ! (حکایت در نسخ محفوظ نیست چون در ایمیل محفوظ تر است !)
** اصل حکایت :
یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد. روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و سن پیتر از او استقبال کرد. «خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست» سناتور گفت «مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم» سن پیتر گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید» سناتور گفت «اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشت بروم» سن پیتر گفت «می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور» و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند. در آسانسور که باز شد، سناتور با منظرهء جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد و همراه با دختران زیبا رقص گرم و لذت بخشی داشتند. به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت. راس بیست و چهار ساعت، سن پیتر به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سناتور با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت، گرچه به خوبي روز اول نبود. بعد از پایان روز دوم، سن پیتر به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟ سناتور گفت «خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم» بدون هیچ کلامی، سن پیتر او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سناتور بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند. سناتور با تعجب از شیطان پرسید «انگار آن روز من اینجا منظرهء دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ ...» شیطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز تبلیغات بود... امروز دیگر تو رای دادهای».