...
حالا سی و چهارمین دفتر عمرم را باز میکنم . دست خودم که نیست ، عین بقیه چیزها زور است : خودت باز نکنی برایت باز میکنند ! و نه اینکه اتفاق خاصی ها . فقط مناسبتی میشود که آدم تا سال بعد همین موقع که دوباره مناسبت بشود چند دقیقه بشیند که دفتر و دفاتر قبلی اش را نگاهی انداخته باشد . اینرا هم اگر خودت نگاه نیندازی برایت نگاه میکنند . خیلی نامردیه !
از دفاتر قبلی عمرم هرچه بیاد دارم همه اش انگار که برای من صورتحساب بوده : آن غلط را کردی پس بیا صورتحسابش را بپرداز ، این غلط را نکردی پس بیا اینهم صورتحسابت ، چرا چند وقته هیچ غلطی نمیکنی ؟ بگیر این صورتحساب را ، تو که همه اش در حال غلط کردنی صورتحسابی بدهم دستت حال کنی . مختصر و هسته ای گفته باشم صورتحساب دانم پاره شد بسکه صورتحساب گرفتم !
و از این سال آخری که به دفترچه عمر گذراندم که دیگه آخرش بود : تمامش را آینه دقی بودم برای خودم که می نوشتم تا بقیه دق نکنند از اینهمه نقشی که در آینه هاست . و هر بار هم که سرم شکسته دقیقاً فکر کرده ام که همین یکجای سرم نشکسته بوده که حالا شکست . ولی خودمانیم انگار سر من خیلی جا برای شکستن دارد ها !
حالا سی و چهار سالم شد . نمیدانم چرا ولی شد . انگار آدم اینجور مواقع همه اش میگردد ببیند چه اتفاق خارق العاده ای به مناسبت این واقعه فرخنده در جهان افتاده بعد که می بیند هیچی آی کنفت شدن مزه ای میدهد که نگو ! دلم نمیخواهد که بزرگتر از این بشوم اینطوری لااقل سالی یک کنفتی جلو می افتم !
و همین ...